۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

سیامک پورزند چون مردی شریف و میهنپرست بود، خود ما ایرانیان کشتیم ، او فقط خودش را خلاص کرد

آنچه  بزرگمردان  را در تاريخ   مي آفريند  علم و دانش ، عمل ،پشتکار و درايت آنان  و از همه مهمتر صبر و آينده نگري  ایشان است.  اما آن چيزي که نام برخي از  اين بزرگمردان تاريخ را تا ابد جـــــاودانه ميسازد ، طوري که  ديگر  جاي هيچگونه انتقاد و اتهام (نه ، سياه نمايي و افترا) از خود باقي نميگذارند ، شرافتمنــــدي و کرامت آنان است .صفاتي که داشتن يکجاي آنها در کشورهاي جهان سوم ، منجر به کشته شدن، بادخالت مستقيم يا غير مستقيم  همان مردمي ميشود که از ، آثار و خدمات چنين اشخاصي  بهره ميبــــــــرند.


 کنفرانس برلين  و وقايع دردناک پس از آن ،  یکی از مهمترين عرصه های  تاريخي براي  سنجش عيار  بزرگمردان و بزرگمرد نمايان تاريخ معاصر ايران ميباشد. ضمن اشاره به این مسئله که مردی و مردانگی یک صفت غیر انحصاری بوده و ملاک سنجش، صرفا جنسیت اشخاص نمی باشد. 

"مرحوم سيامک پورزند " از جمله چهره هاي سربلند اين عرصه تاريخي به حساب مي آيد . آزادمردي که به دليل دفاع شرافتمندانه همسر ایشان " بانو مهر انگیز کار " از حقوق ملتش در کنفرانس برلين ، بلافاصله  پس از ورود به ايران ، بازداشت و طي يک دادگاه تشريفاتي به تحمل يازده سال زنداني (با اعمال شاقه ) محکوم گرديد و پس از اينکه به  دليل کهولت سن و بيماريهايي  گوناگون ، حکم رهايي موقت  از زندان سفاکان رژيم  را گرفت ، هرگز اجازه خروج از کشور  و ديدار مجدد اعضاي  خانواده اش  به وي داده نشد . حتي  باز هم چندین بار توسط عوامل اطلاعاتي رژيم بازداشت و در مکانهاي نامعلومي ، زنداني و شکنجه شد .

مل گيپسون هنر پیشه و  کارگردان مشهور هالیوود و خالق  اثر "فيلم شجاع دل" میگوید " هميشه اين مورخان هستند که قهرمانان ما را به دار مي کشند."
شاید تعریفی که مل گیپسون در مورد مورخان ارائه داده است ، برای بسیاری ابهام بر انگیز باشد و شخصیت بسیاری  از اهالی قلم و اندیشه  از جمله نویسندگانی مثل " مرحوم سیامک پورزند"   را نیز زیــــر سوال  ببرد، در حالیکه  ایشان ، حقیقتا یکی از افتخارات  نشریه های ایرانی و تلاشگران بخش فرهنگ و اندیشه و مدافعان حقوق بشر در تاریخ معاصر ایران هستند . اما متاسفانه همیشه تر و خشک با هم میسوزند . همانطور که علمای درستکار دینی ، امروز در  آتش عالم نمایان مردم فریب میسوزند و حرمتشان  شکسته میشود .امروز،  همه اهالی قلم و اندیشه ، در داخل و خارج کشور به خوبی میدانند که  روزنامه نگاران  و نویسندگان پلید کار و بی خردی در میانشان وجود دارد که با فعالیتهای نامعقولشان  در سالهای اخیر ،موجب انحراف اذهان عمومی شده اند . اما  دیر یا زود، نزد همه مردم ایران  پرده از بلاهت و خیانت این اشخاص پرمدعا   برداشته خواهد شد . اما آنجا هم تر و خشک با هم خواهد سوخت و توجیحاتی هم که احیانا معقول  و منطقی باشد در لابلای استدلالهای احمقانه برخی روشنفکر نما ،  گم و گور شده و حق بسیاری از اهالی قلم و اندیشه که معمولا بی سر و صداتر از سایرین بوده اند  و کمتر دنبال کسب شهرت بوده اند ، ضایع خواهد شد .   مگر اینکه ، خردمندانه عمل کنند و  از همین حالا با رفتارشان حساب خود را از حساب آنان که متهم  به خیانت و بلاهت هستند  جدا نمایند .   

پس  در یک تعریف کلی تر و جامع تر میتوان گفت :سیاستمداران بیسواد ، قماربازان جان و ناموس و شرافت مردم ، دلاکان به اصطلاح ژورنالیست و روشنفکران و اندیبشمندان بی فکر  و متکبر  که بدون ارائه  هیچگونه  دلیل و مدرک معقول و منطقی ،سایرین را نا آگاه و خود را آگاه میپندارند، از جمله نقش آفرینان وقایع تاریخی و یار و مددرسان همان  مورخان هستند . همان مورخانی که به گفته مل گیبسون ،"قهرمانان ما را به دار مي کشند."
 سرانجام  در مورخه    ۱۳۹۰/۰۲/۱۰  در  شرايطي که علاوه بر  بيماري ، از غم فراق همسر و فرزندانش رنج ميبرد ، خود را از طبقه ششم ساختمان محل اقامتش ، به پانين  انداخت و خودش  را ازاين عذاب چندين ساله خلاصي بخشيد.
عده اي ، خود کشي را به منزله  ضعف و ناتواني انسانها ، تعريف  مينمــــايند .اما اين سوال نيز وجود دارد که آيا تحمل  اين همه رنج و مشقت ، آن هم فقط به دليل دفاع شرافتمندانه از حقوق همـــان مردمــــي که در طول سالهاي محکوميت پس از کنفرانس برلين ، به ندرت جوياي احوال و  پيگير براي احقاق حقوقش شدنــــد ، نشانه توانايي ، عظمت و شجاعت انسانها به حساب مي آيد ؟؟؟؟!!!!!!
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
خاک پاي  وجود هميشه جاويدش
Marshal.Rainbow
سه شنبه 13 ارديبهشت 1390    








۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

سناریو پیچ آخر تاریخ - مسعود بهنود - 12 اردیبهشت 1390

سيامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت ديدار دختران ماندند. و فيلم روی تصويرهائی از دختران سياه‌پوش، از چند نقاشی سياه می‌گذرد و صدای يکی ديگر، پرستو فروهر، که می‌گويد: نمی‌گذارم تن پاره‌پاره‌ی مادرم و پدرم از يادها برود

اين جای حکايت را نخوانده بوديم. هيچ گمانی از پايان داستان اين جوری نداشتيم، قصه نويس گولمان زد. اين را چند بار در اين دو روز از خود پرسيده ام: آيا سيامک چنين توانی داشت يا ارتفاع درد چنين بلند بود. يا غصه اش شد برای مهری و بچه ها که چقدر بايد بکشند. همين دو هفته پيش هم اما حرفش را زده بود: نمی خوام ديگه . نمی خوام ديگه... همه گوش کرده بوديم. انگار او حق نداشت نخواهد. انگار سيامک پورزند حق نداشت از جلد خبرنگار مجلات دهه چهل به درآيد و همچنان بايد در لوس آنجلس باشد و از هاليوود افسانه ای گزارش بفرستد.
هميشه بلد بود قصه های شيرين بنويسد از پشت پرده زندگی های شيرين آدميان زيبا. کی پيدا بود که قصه خود را اين طوری تمام می کند. قرار بود از کنار کلانتری گذر نکند، خط اتوی شلوارش را می خواست ومراقب کراواتش بايد می بود. شعرهای نصرت و فريدون مشيری می خواند. تحمل يک ساز خوش آوا را نداشت و اشکش در می آمد. نه، قصه سيامک قرار نبود اين طوری پايان بگيرد. اهل تندی و خشونت نبود مردی که به افتادن برگی از درخت گريه می کرد، اهل در افتادن با کسی نبود چه رسد به حکومتی که دوستاقبان دارد و دوستاقخانه دارد، داغ و درفش دارد.
به خود می گويم قصه می شويم. همه مان داستانی کهنه می شويم و کيست که قصه مان را بشنود. روزی روزگاری نه چنان دور و نه چندان دير قصه اين دوران را خواهند نوشت و به تصويرش خواهند کشيد. شايد هم بر اساس فيلم و سريال بسازند چنان که معمول دنيای امروز است. قصه دو هشتاد ساله ای را که اين روزها در خبرها نشسته اند، چگونه در يک نمايشنامه و يک سريال بگنجد. نامش را بايد گذاشت: پيچ آخر تاريخ.
داستان اول

سرهنگ زاده ای باليده در خانه ای که در شهری مدرن که زن ها هم زبان فرنگی می دانند، اسامی ايرانی و شاهنامه ای بر فرزندان خود می نهند. سرهنگ سبيل چخماقی دارد و خوش اندام است، از عهد قجر آمده ليکن از امنيت و آبادانی رضاشاهی راضی است. اما پسر چموش شهريور ۲۰ که شده تا رضاشاه رفت به تبعيد، هنوز در دبيرستان است که خودش را به خيابان می اندازد. تئاتر دوست دارد و سينما و صحنه آراست. بيست ساله نشده می رسد به دفتر روزنامه باختر امروز، آن جا اسماعيل پوروالی از قد و بالای او خوشش می آيد و می گماردش به خبرنگاری شهر. چه کسی بهتر از او برای دور زدن شهر و خبر دادن از آن. همان جاست که دو باری غول را می بيند. غولی که اسمش سيدحسين فاطمی است معاون مصدق است، تير می خورد و می شود وزير خارجه. جوانک يک بار صبح زود می رود غول را در ربدوشامبر می بيند که سرمقاله نوشته اش را به او می دهد که به پوروالی سردبير روزنامه برساند.
صحنه بعدی. بعد از بيست و هشت مرداد است. جوانک روزنامه نويس در غم سيد حسين، دور از جناب سرهنگ می گريد. عکس غول را ديده با ريش سياه که به دام افتاده در دفتر تيمور بختيار در فرمانداری نظامی تهران. در عکس روزنامه يکی از دوستان پدر هست، می خواهد برود و از او برای خلاصی اولين قهرمان زندگی خود کمک بخواهد. اما تا از هيس و هرگز خانه عبور کند روزنامه ها پر از خبر محاکمه است و تيرباران سيد حسين فاطمی. هفته ها از همه شان بدش آمد. در کتابچه اش می نويسد من نمی خواهم نظامی شوم... نمی خواهم توده ای شوم... نمی خواهم تيرباران شوم... نمی خواهم تيرباران کنم.
صحنه ديگر جلو در بيورلی هيلز است. جوان قصه کت و شلوار شيکی پوشيده قدش بلندتر از پيش شده با موهای برق افتاده، يکی پيشنهاد کرده که در فيلمی بازی کند. در سرزمين طلائی، آسمان هميشه آبی. هنوز بيست سال مانده که اين جا مقصد مهاجرت گروهی ايرانيان شود. او شروع می کند به قصه گفتن از هاليوود. عصرهای بلوار غروب. در ماشين های بزرگ رنگی جان وين می گذرد و آوا گاردنر می درخشد و چشمان ليزتايلور مثل الماس است. جوانک با پولی که از کار کردن به دست می آورد يک عکاس می گيرد که از او در کنار ماشين ستاره ها عکس بگيرد. تا روزی که خود را می اندازد در خانه راک هودسن و از آن پس، در زادگاه خودش شهره شده است. همکلاسی ها و بچه های اميريه گزارش های او را می خوانند و حسرت می برند. رويا می سازد. دارد فراموشش می شود که شب تيرباران سيد حسين چه زاری زده بود.
قهرمان ديگر قصه دخترکی لاغر با پدری مذهبی و سنتی و سخت گيراست، در شهر پهلو زده به دريای فارس و نشسته ته راه آهن سراسری. در سنت نمی گنجد در قيد نمی گنجد. و سرانجام هم شورش می کند و خود را می رساند به نقطه موعود. صحنه محوطه دانشگاه تهران است، دخترک باريک و بلند قصه از بند سنت ها بريده، رسيده به تهران و دانشکده حقوق. دانشکده ای که نام پروانه و داريوش فروهر بر آن است که ستاره های جنبش دانشجوئی بودند، داريوش در زندان است اما وصفش هست. چه نام ها و چه حرف ها. استادان مطنطن. کتاب های تازه کشف شده . دنيا تازه شباهتی به چادر به سری اهواز و اصفهانی های زمان ندارد. و دختر دانشجو اولين داستانش را می نويسد و به مجله ای می سپرد. مجله هائی که يا به داستان های دخترکان خيال باف و يا مردان جوان خوش پوش هاليوودی جان گرفته بودند و می فروختند کالايشان را. اما دخترک در عين آن که رمانتيک بود، رويا فروش نبود. اول بار که برای کارآموزی به دفتر حقوقی معرفی شد. می خواست با نگاه خود زندان را در بکند. می خواست در همان لحظه موکلی را که می دانست گناهی ندارد از بند بيرون بکشد. استادش بايد به او می گفت خانم جوان، کليد زندان دست ما نيست، دست قانون است تازه دست قانون هم نيست دستی که قانون کليد را در آن گذاشته . بايد يکی يکی اين دست ها را گشود. دختر جوان در اولين روزهای کارآموزی با خودش گفت چه کار بزرگی در پيش دارم و خوشش آمد از اين تصور.
داستان دوم

خانه ای در سنگلج، نه خانه يک نظامی نوگرا و مدرن شده بلکه خانه يک استاد دانشگاه تحصيلکرده فرانسه و زمين شناس، فرزندش هم سن جوان هاليوودی قصه ماست. در خانه اين ها به جای مجلات فرنگی و فرنگی مآب علم است و دعا. بستگان روحانی اند و بازرگان. چندان به دين و به سنت دلشادند که به جنگش نمی روند، سهل است علم و تحصيل در فرنگ هم پدر خانواده را از نماز به موقع باز نداشته است. در اين خانه کس خبر از هاليوود و ستارگانش نمی گيرد. اما سخن از ظلم بسيارست، نگرانی از آينده جامعه بيشتر. و جوان هم سن و سال قهرمان قصه ما، کراوات می زند، دانشکده می رود اما همسرش و مادرش و خواهرهايش همه روسری به سر دارند.
در همان زمان که بچه سرهنگ قصه دارد راهی هاليوود می شود، پدر اين همزادش را به زندان می برند و او خودش هم از دانشکده راهی زندان می شود. بچه سرهنگ روزنامه نگاری می کند، پسر استاد زمين شناس از فرنگ برگشته هم روزنامه نگاری اما در روزنامه او سينماست و در روزنامه اين دين و اجتماع. قهرمان اول قصه به همان اشکی که بر حسين فاطمی ريخت از سياست گريخت و اين يکی را گريزی نيست و هر روز بيشتر و بيشتر درگير می شود. روزنامه اگر می نويسد، مهندس و فارغ التحصيل از دانشکده اگر می شود، به تبع پدر عضوی از نهضت آزادی است و مبارزه دارد با حکومت هاليوودی که ديگر ميزبان همان ستاره هايی شده که آشنای قهرمان ما هستند.
ديگر صحنه ها با هم تفاوت می گيرد. پسر استاد زمين شناس از زندان به زندان، بچه سرهنگ روزنامه نويس شده ما در مجلات سينمائی و در حيطه فرهنگی. و تخصصش در روابط عمومی است. گيرم همسرش، همان که دانشکده حقوق را تمام کرد سری ديگر دارد و شوری ديگر. زندگی پيوندسازست. خالی نيست، از صدای قهقهه دخترکان پر است. پانزده سالی چنين است. جوانان اول قصه می بالند و به پختگی می رسند وقتی مردم در خيابان ها فرياد می زنند مرگ بر شاه. وقتی انقلاب می شود استاد دانشگاه ساکن سنگلج را انقلاب از زندان به معاونت نخست وزير رسانده، بزودی فرزندش هم از زندان به در می آورد و به رياست سازمان برنامه می برد.
روزنامه نگار شيکپوش قهرمان اول قصه ما اما نمی داند سهم او از اين زندگی چيست. نوعی نگرانی دارد، عزم مهاجرت می کند اما کيست که بتواند شوق همگانی را برای دفاع از انسان ها و بهره گرفتن از آزادی ها مهار کند. بعد هم به کجا. ما چراغمان در همين خانه می سوزد. اين را پسرخاله اش می گويد که شاعر بلند آوازه است و غربت را تاب نياورده است.
و باز صحنه ای ديگر. مهندس مسلمان که از زندان به عضويت شورای انقلاب و دولت رسيده بود باز به زندان باز می گردد. اين بار جنگ است و او در مخالفت جنگ چيزی گفته يا نوشته، روزنامه نگار ما که تارهای سپيد زده بر موهايش نشسته می کوشد در ميان تندروی ها عليه صنعت خيال سازی، عليه هاليوود، به نسل تازه انقلابی بگويد چرا حرف هايتان را با دوربين نمی زنيد. او اهل مبارزه نيست، نازک خيال تر از همزاد خويش است. در خونش زندان نيست و در خيالش سلول نمی گنجد.
صحنه ديگر. قهرمانان قصه به هم می رسند. روزنامه نگار خوشدل ما، در چهار راه دوم خرداد می رسد به همان جا که آن ديگری از بند به در آمده، همان جا ايستاده است. هر دو شادمان از بخت و از پختگی انقلابيون، دل خوش به روزهای خوش و هوادار جامعه مدنی . روزنامه ها پرخواننده، جوانان پر شور... می خواهيم روزهای جنگ را فراموش کنيم... می خواهيم زندان ها را فراموش کنيم. خانم حقوقدان ما شده است نغمه خوان حقوق بشر، جهانی با او آشنايند، يکی از دو نماينده جدی زنان ايران و جامعه در تحول ايرانی است. مهندس از زندان به در آمده با عصائی در دست موها سپيده شده است مظهر مقاومت شهر. دارد زندان از سطح شهر شسته می شود به شعارهای زيبا و گل ياس. آرزومندان و آرمان خواهان در کوچه دوم خرداد به هم رسيده اند.
تغييری نگرفته صحنه. چيزی نگذشته از شادمانی ها. اما صحنه ای تاريک و سياه. جمعيتی ساکت و در بهت. جنازه های پروانه و داريوش فروهر، ستاره های دانشکده حقوق روی دست هاست. خانم حقوقدان با روسری سياه خود در جمع، مردان قصه شصت سال را گذرانده اند و فرزندان خود را در خيابان می بينند اما چه کسی بايد صاعقه را معنا کند. او که روزگاری بر تيرباران سيد حسين فاطمی گريست و ياغی شد اينک در ميان خيابان اميرآباد در صف عزاداران بی محابا گزارش می کند برای رسانه های دور، خانم حقوقدان مقاله می نويسد هم در رثای پروانه و داريوش فروهر، هم محمد پوينده که منشور حقوق بشر را با او ترجمه کرد، هم محمد مختاری که همين اواخر با هم گفتگو کردند در باب زندگی در فرهنگ شبانی. مهندس مسلمان بهت زده عصازنان صاحب عزاست.
در چهار راه سرنوشت همه به هم رسيده اند انگار. باز زندان، باز بازجوئی. مهندس مسلمان با زندان آشناست و پانزده سال عمرش را در آن جا گذرانده، تن خسته درد کشيده را بی صدا و در سکوت می کشد به سلول، اما آن دخترک خوشدل که از اهواز آمد و دفتر وکالتش مامن زنان گرفتار بود، او کجا و زندان.
سريال ما [فرزندان زمانه] که از شصت سال پيش آغاز شد و رسيد به بهار سال ۱۳۹۰ می تواند با تصوير روزنامه ای به پايان برسد که خبر می دهد سيامک پورزند روزنامه نگار شيک پوش ما، همان بچه سرهنگ که از هاليوود خيال می ساخت، بعد ده سال لای چرخ گوشت سياست گرديدن، تن خسته را رها می کند. سيامک پورزند در حالی از بند تن رست که هيچ کدام از در کنارش نبودند، و همسرش هم که خرچنگی از همان سلول به جانش چسبيده از او دور. و ده سالی مانند هزار سال گذشته، همه در تنهائی و مدام التماس کنان که مرا فراموش کنيد.
خبر ديگر اين است که مهندس عزت سحابی قهرمان ديگر قصه نيز همين روز، در پی دردها و جراحی ها، پانزده سال زندان و درد، فشاری که بر جان و روان آرزومندان است، روی تخت بيمارستان در اغماست و مردمی در بيرون دعاگويان..
صحنه آخر

بنفشه، آزاده و لی لی دختران سيامک پورزند، با بغضی در گلو، نالان از اين که امانشان ندادند تا در دوره بيماری و عزلت با پدر باشند می نالند و می پرسند: سهم ما اين بود؟
در اين سو، در همان سلول ها که مهندس عزت سحابی پانزده سال را گذراند، همان جا که خرچنگ به جان مهرانگيز کار چنگ انداخت، همان جا که سيامک پورزند که زندان در وهمش نمی گنجيد، با کاغذ روزنامه خيال می بافت به تصوير بچه ها حرف می زد، اين بار هاله سحابی نشسته است. او حاضر نشد به زندانبانانش تعهدی بدهد تا بتواند آخر بار پدر را ديدار کند. نمی داند مهندس در رختخواب بی صدا افتاده است و پزشکان ماندنش را پنج در صد تخمين زده اند. اما مهندس انگار می داند و دست هايش دنبال دستی می گردد.
سيامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت ديدار دختران ماندند. و فيلم روی تصويرهائی از دختران سياه پوش، از چند نقاشی سياه می گذرد و صدای يکی ديگر، پرستو فروهر، که می گويد: نمی گذارم تن پاره پاره مادرم و پدرم از يادها برود. پدر پرستو فقط سه سال از مهندس و سيامک بزرگ تر بود وقتی سيزده سال قبل بدان صفت که می دانيم دنيا را گذاشت برای آن ها که اگر از سوراخ کليد هم باشد می خواهند زنده باشند و شاهدش. بخت آن شاه پرک جنبش دانشجوئی را بگو که با آن قامت دلاور همراه رفت.
و اين سريال از نوع درام سياه را در تيتراژ آخر يک صدا می تواند همراهی کند. صدای رييس دولت وقت، دکتر محمود احمدی نژاد: ما به پيچ آخر تاريخ رسيده ايم. اين داستان ماست.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

آشنایی با هوش های ۸ گانه انسان

هوش ها انواع و اقسام دارند؛ باید هر کسی در وجود خودش به دنبال هوش خود بگردد و تحصیلات و شغلش را بر پایه آن قرار دهد. هوارد گاردنر روان شناسی بود که اولین بار این حرف را بر سر نظام آموزشی سنتی دنیا فریاد کشید.
   
 
 
آشنایی با هوش های ۸ گانه انسان  
 
 
 
 
     
 
   
 
هوش ها انواع و اقسام دارند؛ باید هر کسی در وجود خودش به دنبال هوش خود بگردد و تحصیلات و شغلش را بر پایه آن قرار دهد. هوارد گاردنر روان شناسی بود که اولین بار این حرف را بر سر نظام آموزشی سنتی دنیا فریاد کشید.
درس پشت درس، دارید می افتید؟ کم کم دارد از تحصیلات آکادمیک حالتان به هم می خورد؟ دپ زده اید که آن قدر خنگید که نمی توانید درس هایی را که نصف بیشتر همکلاسی هایتان پاس می کنند، پاس کنید؟ دارید حس می کنید که بلا نسبت ما، «خنگ» هستید؟
اما آیا واقعا چون نمی توانید درس هایتان را پاس کنید، خنگ هستید؟ آیا فقط آنهایی که مدرک دکترا و فوق لیسانس شان را قاب گرفته اند و زده اند بالای میز کامپیوترشان، باهوش هستند؟
تا موقعی که هوش به معنی همین آی کیویی بود که از تست های سنتی به دست می آمد بله؛ باهوش ترین ها همان آقا مهندس ها و خانم دکتر ها بودند. اما نظریه های جدیدتر هوش، چیز دیگری می گویند.
آنها برگشته اند به تعریف اصلی هوش یعنی «توان سازگاری و پیشرفت در شرایط مختلف» و به این نتیجه رسیده اند که یک مکانیک ماهر با تحصیلات سیکل، یک نوازنده دوتار بی سواد، یک فوتبالیست لیگ برتر یا یک کشاورز که از زمینش محصول بیشتری برداشت می کند هم باهوش هستند.
در واقع هوش ها انواع و اقسام دارند؛ باید هر کسی در وجود خودش به دنبال هوش خود بگردد و تحصیلات و شغلش را بر پایه آن قرار دهد. هوارد گاردنر روان شناسی بود که اولین بار این حرف را بر سر نظام آموزشی سنتی دنیا فریاد کشید.
 
 
● هوش تصویری
هوش تصویری یا فضایی یعنی توانایی تجسم تقریبا هر چیزی حتی تجسم فکر ها؛ یعنی اینکه وقتی به شما می گویند دموکراسی، بتوانید برای مفهوم دموکراسی، یک تصویر ذهنی از آدم های یک جامعه دموکرات در ذهنتان بسازید.
اگر خیلی باهوش باشید، می توانید همین تصویر را تغییر بدهید طوری که مفهوم دیکتاتوری را القا کند. کسانی که هوش بالای تصویری دارند به جزئیات یک تصویر خیلی خوب دقت می کنند و می توانند تصویرهایی که در ذهنشان می سازند را روی کاغذ بیاورند.
▪ پرورش: تصور کنید که کره چشمتان از بدنتان جدا شده و دارد در اتاقی که در آن نشسته اید سیر می کند. بگذارید این کره بازیگوش همه جا برود و بالا و پایین و پشت و روی همه چیز را ببیند. حالا تصور کنید چیز ها از دید کره چشمتان چگونه است. اگر این کار
خیلی برایتان راحت است، مطمئن باشید از نظر تصویری با هوش هستید.
یک تمرین خلاقانه تر هم اینکه تصور کنید شما همزمان، هم مدیر هنری و هم عکاس همشهری جوان هستید. حالا عکس هایی که می شد برای مطالب همین هفته گرفت و صفحه بندی های احتمالی را در ذهنتان تصور کنید، البته یادتان باشد فقط یک هفته وقت دارید!
▪ کاربرد: معماری، نقاشی، عکاسی، تصویرسازی، صفحه بندی، مرمت بنا های تاریخی
و جعل اسناد با فتوشاپ!
 
 
● هوش زبان شناختی
نوع دیگرهوش یعنی هوش زبان شناختی، درواقع بخشی از همان چیزی است که میان عامه مردم هم به عنوان هوش پذیرفته شده است؛ داشتن اطلاعات عمومی زیاد، توانایی سخنوری و زبان بازی، توانایی خوب نوشتن و خوب خواندن؛روی هم رفته، کسی که بتواند از زبان به بهترین نحو استفاده کند.
▪ پرورش: همه چیزهایی که در کارگاه های نویسندگی می گویند، می تواند این هوش را در شما پرورش دهد. توجه به ریشه های شفاهی فرهنگ خودمان (مثلا معنای ضرب المثل ها، قصه های پریان و قصه های پدربزرگ ها و مادربزرگ ها) و خواندن بازیگوشانه و لذت بخش کتاب ها بدون اینکه هدفی خارجی مثل اضافه شدن معلومات یا پز دادن به خاطر اضافه شدن به کلکسیون کتاب های خوانده شده، مدنظرمان باشد هم می تواند این هوش را پرورش دهد.
اگر شما می توانید برای همین مطلب یک تیتر جذاب تر انتخاب کنید، مطمئن باشید از این نوع هوش برخوردارید. اصلا یک تمرین می تواند این باشد که برای تمام مطلب های همشهری جوان دوباره تیتر بزنید.
▪ کاربرد: روزنامه نگاری، نویسندگی، تدریس ادبیات، مسئول روابط عمومی، وکالت و... .
 
 
● هوش منطقی – ریاضی
انگار کسانی که اولین بار اصطلاح «دو دوتا چهار تا کردن» را به وجود آورده اند، ناخودآگاه می دانسته اند بین منطقی بودن و ریاضی دانستن، یک رابطه هایی هست! کسانی که هوش منطقی ریاضی بالایی دارند، هم در عملیات ریاضی مثل حساب کتاب کردن از دور و بری هایشان بهتر عمل می کنند، هم بهتر می توانند استدلال کرده و روابط علی و معلولی را درک کنند.
این هوش هم از آن نوع هوش هایی است که در تست های معمولی هوش سنجیده می شود و در مدرسه و دانشگاه زیاد به کار می آید.
▪ پرورش: بروید ببینید چرتکه چطور کار می کند. یک زبان کامپیوتری، مثلا پاسکال را یاد بگیرید. برای مسئله های ساده ریاضی از ماشین حساب استفاده نکنید. به این فکر کنید که چه قوانین علمی ای در سیستم های خانه شما تاثیر دارند و برای یک بار هم که شده سعی کنید از صفحه اقتصادی روزنامه همشهری سر درآورید.
▪ کاربرد: مهندسی، حسابداری، برنامه نویسی کامپیوتر، متخصص فلسفه مخصوصا فلسفه علم و مجری طرح های پژوهشی.
 
 
● هوش موسیقایی
کسی که به زیر و بم آهنگ ها، ریتم و تن صداها و نغمه ها حساس است، مطمئنا از هوش موسیقایی برخوردار است.
آدم هایی که هوش موسیقایی بالایی دارند حتما لازم نیست که نوازنده یا خواننده باشند؛ کسی که می تواند از تن صدای شما تشخیص دهد که دارید دروغ می گویید یا به خوبی می تواند صدای مشابه ۲ خواننده را از هم تشخیص دهد هم، به نوعی دارد از هوش موسیقایی اش استفاده می کند.
▪ پرورش: آواز بخوانید. سوت بزنید. دوش بگیرید. سبک های مختلف موسیقی را گوش کنید. برای هر زمان از زندگی روزمره تان یک موسیقی متن تصور کنید. به آواز طبیعت (صدای پرنده ها یا رودخانه) دقت کنید.هر چه در یک روز بر سرتان آمده را برای یک دوست صمیمی با آواز بخوانید.
▪ کاربرد: آهنگسازی، خوانندگی، نوازندگی،نقد آثار موسیقایی و تدریس موسیقی در کودکستان.
 
 
● هوش جسمی – حرکتی
این نوع هوش را احتمالا هیچ کدام از شما تا به حال هوش به حساب نمی آوردید؛ استعداد کنترل حرکات بدن و دستکاری ماهرانه اشیا. حتی بعضی ها می گویند ما هوش نشستن و هوش پیاده روی هم داریم.
معلوم است که اولین تصویر که از این نوع هوش به ذهنتان می آید، تصویر ژیمناستیک کار های ماهر است اما خدمت تان عرض شود که جراح ها و کسانی که خوب از پس حرکات موزون بر می آیند هم در این زمینه تبحر خاصی دارند.
▪ پرورش: برای اینکه یک بدنسازی ذهنی انجام دهید قبل از هرچیز باید ورزش کنید، یکی از صنایع دستی را یاد بگیرید، مانند «دختری با کفش های کتانی» از تجریش تا راه آهن را روی جدول کنار خیابان راه بروید و بالاخره اینکه، تا می توانید پانتومیم بازی کنید.
▪ کاربرد: ورزشکاری حرفه ای (از فوتبال گرفته تا پرتاب دیسک)، جراحی، مکانیکی .
 
 
● هوش میان فردی
بخشی از آن چیزی که این روزها به نام هوش هیجانی معروف شده است و همه جا توی بوق و کرناست، همین هوش میان فردی است که اولین بار گاردنر از آن نام برده است. هوش میان فردی، توانایی ارتباط برقرار کردن و خوب ارتباط برقرار کردن و خوب درک کردن دیگران است. اگر در دوستان تان به سنگ صبور مشهور هستید، حتما از این نوع هوش برخوردارید.
▪ پرورش: به یک NGO (سازمان غیردولتی) بپیوندید و ببینید برای عمل کردن به شعارهای مردمی تان چند مرده حلاج هستید. هر روز ۱۵ دقیقه به حرف یک نفر خوب گوش دهید (سخت است نه؟). اگر وبلاگ دارید به کامنت هایش جواب بدهید. در یک کلوب اینترنتی عضو شوید. زندگی آدم های مردم دار را بخوانید و ببینید چه کرده اند که این طور مشهور شده اند.
▪ کاربرد: مشاور مدرسه، مشاور خانواده، مدیر روابط عمومی یک شرکت، معلمی، پزشکی، مددکاری و فروشندگی.
 
 
● هوش درون فردی
هوش درون فردی یعنی هوش درک کردن خود و استفاده از خودشناسی برای انتخاب هدف های زندگی. کسانی که هوش درون فردی دارند بسیار مستقل و فردیت یافته اند. آنها ریز و درشت عیب و خوبی های خودشان را می دانند و یک تصویر کامل از خودشان در ذهن دارند.
▪ پرورش: مطلب های خودشناسی صفحه موفقیت را دوباره بخوانید، زندگینامه خودتان را بنویسید، رؤیاهای خودتان را بنویسید و ردی از خودتان را در آنها کشف کنید. تست های معتبر خودشناسی یا شخصیت را علامت بزنید تا تصویر بهتری از خودتان در ذهن داشته باشید.
▪ کاربرد: روحانی، روان شناس بالینی و مخصوصا روانکاو، متخصص الهیات و شغل هایی که آدم آقای خودش است.
 
 
● هوش طبیعت
گاردنر وقتی که نظریه هوش های هفت گانه اش در تمام دنیا سر و صدا کرده بود، دریافت که نظریه اش یک چیزی کم دارد و آن هوشی بود که آدم های عاشق طبیعت دارند؛ کسانی که می توانند طبیعت را بفهمند، در آن کار کنند و از آن لذت ببرند.
▪ پرورش: یک باغچه شخصی در گوشه ای از خانه درست کنید و گیاه پرورش دهید. آخر هفته ها بروید کوهنوردی و تغییرات فصل های مختلف را ببینید و از طبیعت عکاسی کنید.
▪ کاربرد: کشاورزی، متخصص گیاه شناسی، متخصص جانور شناسی، نقاشی و عکاسی از طبیعت و عضویت در تیم ملی یا فدراسیون کوهنوردی.
   
   
 
 
      وزارت آموزش و پرورش ایران ( www.rie.ir )

آنتوان دوسنت اگزوپرى ( خالق شازده كوچولو )+ کتاب صوتی شازده کوچولو با اجرای احمد شاملو


زندگينامه آنتوان دوسنت اگزوپري

نويسنده فرانسوي (1900- 1944)
ويرايش : مريم فودازي

«آنتوان دوسنت اگزوپرى» در روز بيست و نهم ژوئن سال
۱۹۰۰ ميلادى در شهر «ليون» به دنيا آمد و در سى و يكم ماه جولاى منتهي به فاصله چهل و چهار سال، چشم از جهان فرو بست. وي در تابستان به دنيا آمد و در تابستان هم از دنيا رفت. وقتى كه او متولد شد، تنها شش ماه از تولد قرن بيستم مى گذشت. نام اصلي او « آنتوان ژان باپتيست مارى روژ اگزوپرى» بود، اما در خانه او را « تونيو» صدا مى زدند. والدين « تونيو كوچولو» هر دو از تبار اصيل و اشراف زادگان ولايات بودند و به اعتبار اينكه « قوش» پرورش مى دادند و پرندگان كوچك را شكار مى كردند، به آنها « قوشى ها» مى گفتند.
سابقه تاريخى اين خانواده به جنگ هاى صليبى مى رسد. اين خانواده در اصل متعلق به منطقه مركزى فرانسه و ناحيه اى موسوم به « ليموزن» بودند. در شرح حال اين خانواده چنين آمده كه پدربزرگ پدر آنتوان همدوش «لافائيت» در جنگ هاى استقلال آمريكا جنگيده است. به « تونيو كوچولو» به خاطر طره تابدارش، خورشيد شاه لقب داده بودند!
نام پدر اگزوپرى، ژان و نام مادرش، مارى بود. آنها در تاريخ
۸ ژوئن سال ۱۸۹۶ ميلادى با هم ازدواج كردند. فرزندان اول و دوم آنها دختر بودند كه به ترتيب نامشان را مادلن و سيمون گذاشتند. آنتوان، اولين فرزند پسر آنها در روز ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ ميلادى به دنيا آمد.
دو سال بعد، يعنى در سال
۱۹۰۲ چهارمين فرزند خانواده كه پسر بود به دنيا آمد و نامش را فرانسوا گذاشتند و سرانجام پنجمين فرزند خانواده و سومين نوزاد دختر خانواده در سال ۱۹۰۳ متولد شد و نامش را گابريل گذاشتند. گابريل نور چشم آنتوان بود و بسيار به او علاقه  داشت. طولى نكشيد كه مصيبت مرگ پدر خانواده، ضربه بزرگى به آنها وارد ساخت؛ بدين معنى كه در غروب روز ۱۴ مارس سال ۱۹۰۴ پدر آنتوان اگزوپرى در ايستگاه راه آهن نزديك املاك خانواده همسرش گرفتار حمله قلبى شد و در حالى كه تنها چهل و يك سال داشت، فوت كرد! در اين زمان، هنوز آنتوان چهار سالش تمام نشده بود. مارى مادر جوان و بيوه كه در اين موقع تنها ۲۸ سال داشته و درآمد ثابتى هم نداشت، با پنج فرزند كوچك، روزگار سختى را آغاز كرد.
آنتوان تحصيلات اوليه را در مدارس نخبه كاتوليك گذراند. در مدرسه بچه ها او را تاتان صدا مى زدند. معروف است كه تاتان قبل از شروع كلاس براى بار دوم صبحانه مى خورد!
وي قصد داشت وارد دانشكده نيروى دريايى شود، ولى در امتحان ورودى موفق نشد و به ناچار رشته مهندسى معمارى را انتخاب كرد. در اوايل دهه بيست ميلادى، به هوانوردى روى آورد و متوجه شد كه اين دقيقاً همان حرفه مورد علاقه اوست و تا هنگام مرگ همچنان هوانورد باقى ماند. اگزوپرى نخست در غرب آفريقا و سپس در آمريكاى جنوبى به عنوان بخشى از وظايفش، جان خود را به خطر انداخت؛ تا آنجا كه دوبار دچار سوانح هوايى وخيمى شد و به طور معجزه آسايي نجات يافت. در يكى از اين دو حادثه، نزديك ترين دوستش، مرمو به هلاكت رسيد و او به شدت متاثر شد. اگزوپرى اولين امتحان دانشگاهى خود را در ژوئن سال
۱۹۱۶ در سوربن گذراند و تنها دو نفر در آن امتحان قبول شدند، كه يكى از آن دو نفر بود. از همان دوران نوجوانى، تحمل اش نسبت به ناملايمات محيط و رفتار شاگردان مدرسه چشمگير بود. شاگردان مدرسه وقتى نمى توانستند او را به خاطر شوق بي حدش به نوشتن مسخره كنند، چيز جديدي پيدا مى كردند كه معمولاً به شوخى كثيفى ختم مى شد. مثلاً دماغش دستمايه خوبى بود، آن را به شيپور تشبيه مى كردند و به او مى گفتند : « نمى خواهى كمى براى ما شيپور بزنى؟» و براى بيشتر اذيت كردن به او مى گفتند : « وقتى بارون مياد، سرت را پايين نگهدار! ممكنه شيپورت خيس بشه!» آنتوان به اين طعنه ها اعتنايى نمى كرد و واكنشى نشان نمى داد.
اگزوپرى معتقد بود : « آنچه مرد را زنده نگه مى دارد، قدم برداشتن و به جلو رفتن است، حتى اگر به پرتگاه ختم شود، پس يك قدم ديگر، يك قدم ديگر لازم است، براى قدم هاى ديگر. هميشه قدم هايى براى برداشتن هست، فقط بايد به پيش بروى »!
اگزوپرى واقعاً عاشق كارش بود و اغلب به گفته يكى از انديشمندان اشاره مى كرد كه : « اگر كارت را دوست داشته باشي، به پايدارترين شادى هاى زمين دست يافته اى». اگزوپرى مى گفت : هواپيما وسيله است، نه هدف. كسى جان خود را براى هواپيما به خطر نمى اندازد؛ همان طور كه كشاورز تنها براى نفس شخم زدن، شخم نمى زند. هواپيما وسيله اى است براى گريختن از شهرها و اگزوپرى مى گفت ...» پرواز كارى مردانه است، عظمت حرفه پرواز در اين است كه مردان را به يكديگر پيوند مى دهد و به ايشان مى آموزد كه نعمت حقيقى در زندگى، داشتن رابطه با انسان ها است، نه تملك اشياى مادى». اگزوپرى به شدت عاطفى بود. روزى در نامه اى به مادرش نوشت : « دنيا را گشته ام ، روزهاى سختى را گذرانده ام، اما تمام آن سال ها و شادى ها ارزش يك نوازش مادرانه تو را نداشت».
در سن 21 سالگي، به عنوان مکانيک در نيروي هوايي فرانسه مشغول به کار شد و در طول دو سال خدمت خود، فن خلباني و مکانيکي را فرا گرفت؛ چنان که از جمله هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار مي‌رفت. وي به مدت چندين سال در راههاي هوايي فرانسه- افريقا و فرانسه- امريکاي جنوبي پرواز کرد. در سال 1923 پس از پايان خدمت نظام به پاريس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همين زمان بود که نويسندگي را آغاز کرد.
در سال 1930 بار ديگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسي کرد. شهرت نويسنده با انتشار داستان « پرواز شبانه» آغاز شد که با مقدمه‌اي از آندره ژيد در 1931 انتشار يافت و موفقيت قابل ملاحظه‌اي به دست آورد. حوادث داستان در امريکاي جنوبي مي‌گذرد و نمودار خطرهايي است که خلبان در طي طوفاني سهمگين با آن روبرو مي‌‌گردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظيفه به کار مي‌برد.
در سال 1939 اثر معروف اگزوپري به نام « زمين انسان‌ها» براي نخستين بار منتشر گرديد و از طرف فرهنگستان فرانسه موفق به دريافت جايزه شد. پس از شكست فرانسه از آلمان در سال
۱۹۴۰، اگزوپرى به نيويورك رفت و در آن شهر بيش از دو سال به نوشتن مشغول بود، اما به هنگام گشايش جبهه دوم و پياده شدن قواي متفقين در سواحل فرانسه، بار ديگر با درجه سرهنگي نيروي هوايي به فرانسه بازگشت. در31 ژوئيه‌ 1944 براي پروازي اکتشافي بر فراز فرانسه اشغال شده، از جزيره کرس در درياي مديترانه به پرواز درآمد، و پس از آن ديگر هيچگاه ديده نشد. دليل سقوط هواپيمايش هيچگاه مشخص نشد، اما در اواخر قرن بيستم و پس از پيدا شدن لاشه هواپيما، اينطور به نظر مي رسد که برخلاف ادعاهاي پيشين، او هدف آلمانها واقع نشده است. زيرا اثري از تير بر روي هواپيما ديده نمي‌شود و به احتمال زياد، سقوط هواپيما به دليل نقص فني بوده است.
اگزوپرى در ارتباط با جنگ عقيده جالبى داشت و مى گفت :
«نبايد درباره كسانى كه به جنگ مى روند، شتاب زده قضاوت كرد، بلكه اول بايد وضع شان را درك نمود».
از نظر او، كساني به جنگ مي روند كه خوي وحشي گري داشته باشند. در بازگشت از صحنه جنگ بيان داشت: « فداكارى هايى كه طرفين جنگ در دفاع از برداشت خود از حقيقت مى كنند، به مراتب از محتواى ايد ئولوژى آنها مهمتر است».
 او بر اين اعتقاد بود كه بحث كردن بر سر ايدئولوژى فايده اي ندارد، زيرا مي توان ثابت كرد كه همه ايدئولوژى ها درست اند، اما در عين حال مى بينيم كه همه آنها مخالف يكديگرند و اين گونه بحث ها اميد نجات و رستگارى انسان را به يأس تبديل مى كند؛ در حالى كه آدمى همه جا نيازهاى يكسان دارد. به همين دليل، اگزوپرى به هيچ ايدئولوژى معينى گرايش نداشت. وقتى هواپيمايش بر فراز مديترانه ناپديد شد، دوستانش چند صفحه ماشين شده از نوشته هاى « تيار دوشاردن» را در منزلش  پيدا كردند. اگزوپرى پيرو مكتب پاسكال بود و هر جا كه مي رفت، حتي در سفر، كتاب پاسكال را  به همراه داشت. وي اهميت مذهب را به خوبى درك مى كرد. مذهبى كه در آثارش ديده مى شود، از نوع مذهب جنجالى، بدهيبت و چندش آور نيست.
اگزوپرى براى دوران كودكى احترام عميقى قائل بود. در سال هاي اقامتش در نيويورك ( 1943) ، كتاب « شازده كوچولو» را براى كودكان به رشته تحرير درآورد. ماجراى شازده كوچولو اديبانه و غريب به نظر مى رسد : بچه شيطانى است كه از گوشه اى دور در عالم هستى به خاطرعدم تفاهم با گل سرخ دردسرساز، سياره خود را ترك كرده ، راه غربت ها را در پيش مى گيرد ، به سوى مكان هاى ناشناخته حركت مى كند و با شتاب به سوى منطق انسان هاي بالغ در شش سياره همسايه پيش مي رود. آدم هايى كه در اين سياره ها زندگى مى كنند، يكى از يكى مضحك تر بوده، مايه تمسخر و خنده مي باشند. شازده كوچولو در صحرا فرود مى آيد و با هوانوردى كه راوى قصه است، آشنا مى شود و پيش از آنكه در هواى رقيق ناپديد شود، درس هاى سودمندى از يك روباه مى گيرد. اين كتاب آشكارا نماينده عروج، عزيمت، جدايى و مرگ اگزوپرى است. علاقه اگزوپرى به خلق شازده كوچولو از اينجا ناشى مي شد كه مى گفت :
« مدت زيادى ميان آدم هاى بزرگ زندگى كرده ام و آنها را از نزديك ديده ام، اما چيز زيادى از آنها ياد نگرفتم».
خالق شازده كوچولو در دنياى بزرگ ترها تنهاست و بسيار تنهاست.

شازده کوچولوآنتوان دو سنت اگزوپریاجرای احمد شاملو

شازده کوچولو
نویسنده: آنتوان دو سنت اگزوپری
برگردان: احمد شاملو
زمان کل:۱ ساعت و ۳۰ دقیقه    روایان: احمد شاملو و جمعی از گویندگان صدا و سیما
(Download Server: 4Shared     Format: Mp3     Archive Type: RAR)  
کتاب «شازده کوچولو» به زبان اانگلیسی:
The Little Prince
Written By
Antoine de Saint-Exupéry
Narrator: Richard Gere    Runtime: 45 min
Language : English

Description:The Little Prince describes his journey from planet to planet, each tiny world populated by a single adult. It's a wonderfully inventive sequence, which evokes not only the great fairy tales but also such monuments of postmodern whimsy as Italo Calvino's Invisible Cities. And despite his tone of gentle bemusement, Saint-Exupéry pulls off some fine satiric touches, too. There's the king, for example, who commands the Little Prince to function as a one-man (or one-boy) judiciary: I have good reason to believe that there is an old rat living somewhere on y planet. I hear him at night. You could judge that old rat. From time to time you will condemn him to death. That way his life will depend on your justice. But you'll pardon him each time for economy's sake. There's only one rat.
 
Download (size:10.2MB)