۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

نگاهی به افکار و اندیشه هربرت مارکوزه


هربرت مارکوزه در ایران اغلب تنها با کتاب انسان تک ساحتی اش و همچنین نقش او در جنبش های دانشجویی دهه شصت در غرب شناخته شده است. او از اندیشمندان بزرگ مکتب فرانکفورت و از تحلیل گران بلند آوازه قرن بیستم است که نوشته هایش بخصوص برای دانشجویان معترض و منتقد غربی جذاب بوده است. در مطالعات فرهنگی مارکوزه تنها اندیشمندی بود که بر خلاف دیگر همفکرانش از فرهنگ والا دفاع کرد و رویکرد انتقادی به آن نداشت. او معتقد بود که سنت بزرگ هنری در خود قابلیت های زیباشناختی برای رهایی و نقد جامعه بورژوایی دارد. از این نظر دیدگاهش با آدورنوُ و لئو لوونتال و لوکاچ و بسیاری دیگر تفاوت داشت. من برای اولین بار مفهوم عقلانیت ابزاری را در انسان تک ساحتی مارکوزه دیدم. مقاله ای که می خوانید خلاصه خواندنی از زندگی و اندیشه مارکوزه است که محمد رضا ربیعیان آن را ترجمه و روزنامه سرمایه آن را منتشر و سپس در مجله اینترنتی فصل نو چا۱ شده است. ترمجه اشکالاتی دارد اما قابل فهم است. من هم اغیراتی در آن دادم و برخی اغلاط آن را تصحیح کردم. نویسنده آن داگلاس گلنر از محققان برجسته مطالعات فرهنگی است. این مقاله را به دانشجویان مطالعات فرهنگی بخصوص برای خواندن توصیه می کنم.
روشنفکران همیشه معترض
نوشته داگلاس گلنر
ترجمه محمد رضا ربیعیان
روزنامه سرمایه/شنبه 15 مهر 1385
ماركوزه معتقد است كه سازمان‌دهي كنوني جامعه به واسطهء تحميل اجتماعي كـار غيـرضـروري، قيـد و بندهاي غيرضروري براي تمايلات جنسي و نظام اجتماعي سازمان يافته بر مدار سود و بهره‌كشي، «سركوب اضافه» توليد مي‌كند. به لحاظ كاهش كمبودها و اميدها به فراواني روزافزون، ماركوزه پايان سركوب و ايجاد جامعه‌اي جديد را ضروري ديد. نقد راديكال او بر جامعهء موجود و ارزش‌هايش و فراخوانش براي [ايجاد] تمدني غيرسركوبگر، موجب مجادله با همكار پيشينش اريك فروم شد كه او را به «نيست‌انگاري» (در برابر ارزش‌ها و جامعهء موجود) و لذت‌گرايي غيرمسوولانه متهم مي‌كرد. ماركوزه پيش‌تر به دليل «سازگاري» و «آرمان‌گرايي» بيش از حد فرومT با او درگير شده و اين اتهام‌ها را در بحث‌هاي جدلي پس از انتشار كتابش «اروس و تمدن» هم تكرار كرده بود، كه با شور و حرارت استفادهء ماركوزه از فرويد، نقدش بر تمدن موجود و پيشنهادهايش براي سازمان‌دهي متفاوت جامعه و فرهنگ را به بحث مي‌گذاشت.
مارکوزه در 1958، مقام استادي دايم دانشگاه براندليس را دريافت كرد و يكي از محبوب‌ترين و پرنفوذترين اعضاي هيات علمي‌اش شد. در دورهء كار دولتي، ماركوزه كارشناس فاشيسم و كمونيسم بود و در 1958 يك بررسي انتقادي دربارهء اتحاد شوروي، به نام «ماركسيسم شوروي»، انتشار داد كه تابوي گفتار انتقادي دربارهء شوروي و كمونيسم در محافل را شكست. در عين تلاش براي گسترش تحليل چند وجهي دربارهء شوروي، ماركوزه انتقادش را به ديوان‌سالاري، فرهنگ، ارزش‌ها و تفاوت ميان نظريهء ماركس و روايت شوروي از ماركسيسم معطوف كرد. ماركوزه با فاصله گرفتن از كساني كه كمونيسم شوروي را به عنوان نظامي ديوان‌سالار درمانده از اصلاح و برقراري دموكراسي تلقي مي‌كردند، به امكانات بالقوه «گرايش‌هاي ليبرالي» اشاره داشت كه نقطهء مقابل ديوان‌سالاري استالينيستي بود و در واقع سرانجام در سال‌هاي 1980 زير لواي گورباچف تحقق يافت.
سـپــس مــاركــوزه در کتاب «انـســان تك‌ساحتي» (1964 )، نقدي دامنه‌دار از جوامع كمونيستي و سرمايه‌داري پيشرفته منتشر كرد. اين كتاب زوال امكانات بالقوهء انقلابي جوامع سرمايه‌داري و گـستـرش شكل‌هاي جديد مراقبت اجتماعي را نظريه‌پردازي كرد. ماركوزه اسـتـدلال آورد كه «جامعهء صنعتي پيشرفته» فضاي جديد دروغيني پديد آورد كه افراد را در نظام موجود توليد و مصرف يكپارچه كرد. رسانه‌ها و فرهنگ، تبليغات، مديريت صنعتي و شيوه‌هاي معاصر انديشه، همگي نظام موجود را بازتوليد كردند و مي‌كوشند نگرش منفي، نقد و مخالفت را از ميان بردارند. نتيجه‌ این وضعیت، جهان «تك‌ساحتي» فكر و رفتار بود كه عينائ آمادگي و توانايي براي تفكر انتقادي و رفتار مخالفت‌آميز را تباه كرده بود.
سرمايه‌داري، نه‌تنها طبقهء كارگر، منبع بالقوه مخالفت انقلابي را يكپارچه كرده بود، بلكه سرمایه شيوه‌هاي جديد ثبات را از طريق سياست‌هاي دولتي و گسترش شكل‌هاي جديد مراقبت اجتماعي بسط داده اند. بنابراين، ماركوزه دو فرض بنيادين ماركسيسم سنتي را زير سوال برد: ‌پرولتارياي انقلابي و محتوم بودن بـحـران سـرمايه‌داري. در تقابل با مقتضيات افراطي‌تر ماركسيسم سنتي، ماركوزه از نيروهاي اقليت يكپارچه نشده، بيگانه‌ها و روشنفكران راديكال دفاع كرد و كوشيد انديشه و رفتار مخالفت‌آميز را با پشتيباني از تفكر و مخالفت راديكال پر و بال دهد.
کتاب «انـســـان تـــك‌ســـاحـتــي» را ماركسيست‌هاي سنتي و نظريه‌پردازان متفاوت سياسي و تعهدات نظري به شدت نقد كردند. جدا از بدبيني، اين كتاب بر چپ نو تاثير بسياري گذاشت، همچنان كه ناكامي فزايندهء آن‌ها را در جوامع سرمايه‌داري و جوامع كمونيستي شوروي به روشني بيان كرد. اما ماركوزه به دفاع از ضروريات تغيير انقلابي ادامه داد و از نيروهاي نوظهور گروه‌هاي مخالف راديكال دفاع كرد و به اين ترتيب او را به نفرت از نيروهاي تشكيلات و احترام به راديكال‌هاي جديد جلب كرد.
چپ نو و سياست راديكال
به دنبال کتاب «انسان تك‌ساحتي»، مجموعه كتاب‌ها و مقاله‌هايي را مارکوزه منتشر کرد كه به روشني بيانگر سياست چپ نو و نقد جوامع سرمايه‌داري بودند، از جمله کتاب های «تحمل سركوبگر» (1965)، «جستار دربارهء رهايي» (1969) و «ضدانقلاب و طغيان» (1972.). کتاب «تحمل سركوبگر» به لـيبـراليسـم و كساني حمله برد كه موضع‌گيري طي مجادله‌هاي سال‌هاي 1960 را مردود شمردند. اين كتاب، ماركوزه را در مـقام راديكال سازش‌ناپذير و ايدئولوگ چپ به شهرت رساند. «جستار دربـارهء رهـايـي» همـهء جنبـش‌هاي رهايي‌بخش موجود از ويت‌كونگ تا هيپي‌ها را ستود و بسياري از راديكال‌ها را شــادمــان كــرد، در حــالـي كـه دانشگاهیان، تشكيلات و كساني را كه با جنبش‌هاي سال‌هاي 1960 مخالفت كردند دلسردتر كرد.
کتاب «ضدانقلاب و طغيان» در مقابل، به روشني از واقع‌گرايي جديد مي‌گويد كه در اوايل سال‌هاي 1960 شروع شده بود، زماني كه روشن شده بود كه افراطي‌ترين اميدهاي سال‌هاي 1960 با گرايش به جناح راست و «ضدانقلاب» در برابر سال‌هاي 1960 بر باد رفته بود. در1965، دانشگاه برانديس قرارداد تدريس ماركوزه را تجديد نكرد و او كمي بعد در دانشگاه كلمبيا در لاجودا موقعيت مـنـاسبي به دست آورد و تا زمان بازنشستگي‌اش در دههء1970 آنجا ماند. طي اين دوره - بيش‌تر‌ين نفوذش - ماركوزه تعدادي مقاله انتشار داد و با سخنراني به دانشجويان راديكال از سراسر جهان توصيه‌هايي كرد. بسيار سفر رفت و دربارهء كارش اغلب در رسانه‌ها بحث مي‌شد; او يكي از معدود روشنفكران آمريكايي بود كه به چنين توجه در افکار عمومی نايل آمد. ماركوزه هرگز از سرسپردگي و ديدگاه ‌انقلابي‌اش دست نكشيد و تا زمان مرگش به دفاع از نظريهء ماركس و سوسياليسم اختيار باور، ادامه داد. مــاركــوزه مـدرسـي فـرهمنـد (كاريزماتيك) بود و دانشجويانش به مشاغل دانشگاهي مهمي رسيدند و با دفاع از انديشه‌هايش، از او در حيات روشنفكري ايالات متحده نيرويي عظيم ساختند.
ماركوزه همچنين بيش‌تر كارش را به زيـبـايي‌شناسي اختصاص داد. در آخرين كتابش، «بعد زيبايي‌شناختي» (1979)، به اختصار دفاعش از امـكـانات نهفتهء رهايي‌بخش شكل زيبايي‌شناختي در به اصطلاح «فرهنگ والا»‌جمع‌بندي كرد. ماركوزه انديشيد كه بهترين سنت بورژوايي هنر در خود اسناد محكوميت جامعهء بورژوايي و ديدگاه‌هاي رهايي‌بخش دربارهء جامعهء بهتر را، دارد. بنابراين كوشيد از اهميت هنر بزرگ براي فرافكني رهايي دفاع كند و استدلال كرد كه انقلاب فرهنگي بخش حياتي سياست انقلابي است.
كـار ماركوزه در فلسفه و نظريهء اجتماعي بحث و جدلي تند پديد آورد و بيش‌تر مطالعات مربوط به كارش سخت جهت‌دار و فراوان فرقه‌گرايانه‌اند. هر چند بيش‌تر جدل‌ها و نقدهايش، جوامع سرمايه‌داري معاصر و دفاع از تغيير اجتماعي راديكال را دربرمي‌گيرد اما در بازنگري، ماركوزه انبوه كارهايي پيچيده و چندوجهي از خود به جا گذاشت كه مي‌توان آن را با ميراث ارنست بلوخ، جرج لوكاچ، آدورنو و والتر بنيامين قياس كرد.
ميراث ماركوزه
از زمان مرگش در 1979، نفوذ هربرت ماركوزه همواره كاهش يافته است. اندازه‌اي كه به كارهايش در محافل پيشرو بي‌اعتنايي شده شگفت‌انگيز است، در صورتي كه ماركوزه يكي از پرنفوذترين نظريه‌پردازان راديكال در سال‌هاي 1960 بود و كارش در سال‌هاي 1970 هم موضوعي جذاب و مجادله‌برانگيز تلقي مي‌شد. اما راه جنبش‌هاي انقلابي كه خود را با آن‌ها درگير كرده بود، به كسوف ماركوزه از نظر مقبوليت ياري مي‌رساند. فقدان متن‌ها و نشرهاي تازه هم در کاهش توجه به او دخيل بوده است. پس از مدتي ترجمه‌هاي فراواني از آثار بنيامين، آدورنو و هابرماس طي دههء اخير در دسترس قرار گرفت، طبع‌هاي تازه اندكي از مطالب ترجمه نشده يا جمع‌آوري نشدهء ماركوزه هم بود، هر چند جرياني تغييرناپذير در باب ماركوزه وجود داشت . به علاوه، در حالي كه گرايش فراواني به نوشته‌هاي فوكو، دريدا، بودريار، ليوتار و _ديگر نظريه‌پردازان «پسامدرن» يا _«پسا ساختارگراي» فرانسوي وجود داشت، ماركوزه در مباحث باب روز مربوط به انديشهء مدرن و پسامدرن نمي‌گنجيد.
بـرخـلاف آدورنـو، مـاركـوزه بـر حمله‌هاي پسامدرن بر عقل پيش‌دستي نكرد و ديالكتيك او «منفي» نبود. بيش از هر چيز بر پروژهء عقل بازسازي كننده و تثبيت بديل‌هاي آرمان‌شهري در جامعهء موجود تاكيد داشت. یعنی تخيلي ديالكتيكي كه از رونق افتاده است، در دوراني كه انديشهء تماميت‌خواه و ديدگاه‌هاي كلان در باب رهايي و نوسازي اجتماعي را باز مي‌نماياند.
بي‌توجهي به ماركوزه شايد با انتشار انـبـوهـي از مطالب منتشر نشده و ناشناخته‌اش جبران شود كه در آرشيو او در Statsbibliothek فرانكفورت پيدا شده است. در تابستان 1989 و 1991 و اواخر 1990 مطالب بايگاني شده را بررسي كردم و از مقدار متون منتشر نشدهء ارزشمند شگفت‌زده شدم. آرشيو ماركوزه گـنجينه است و طرح‌ها در راتلج تكميل شده اند تا مجلاتي از مطالب منتشر شوند. بعضي دست‌نوشته‌هاي بسيار جالب دربارهء جنگ، فن‌آوري و حكومت تماميت خواه از سال‌هاي 1940 و بعضي دست‌نوشته‌هاي منتشر نشده در قالب كتاب، مقاله و سخنراني از سال‌هاي 1960 و 1970 شايد ما را به نوزايي ماركوزه رهنمون سازد. يا دست آخر در جالب بودن آثارش ما را بيدار كند.
اين بازگشت به ماركوزه موجه است. نخست، چون او روي مطالبش نشاني مي‌نويسد تا با نظريه و سياست معاصر ربط داده شود و دست‌نوشته‌هاي منتشر نشده هم بسياري از مطالب مربوط به مناسبات معاصر را شامل مي‌شود كه مي‌تواند مبناي نوزايي شگفتي در انديشهء ماركوزه واقع شود (نمونه‌هايي از اين ارتباط ماركوزه را با دنياي معاصر در بررسي‌هاي بوكينا و ليوك، 1994 ببينيد.) دوم اين كه ماركوزه ديدگاه‌هاي فلسفي جامعي دربارهء سلطه و رهايي، روش‌و چارچوبي محكم براي تحليل جامعهء معاصر و ديدگاهي براي رهايي تدارك مي‌بيند كه غني‌تر از ماركسيسم كلاسيك، ديـدگاه‌هاي ديگر نظريهء انتقادي و ديـدگـاه‌هـاي جاري در باب نظريهء پسامدرن است.
اين يعني ماركوزه ديدگاه‌هاي فلسفي پرمايه‌اي دربارهء انسان‌ها و مناسباتشان با طبيعت و جامعه و همچنين نظريهء اجتماعي و سياست راديكال واقعي عرضه مي‌كند. در بازنگري، ديد ماركوزه از رهايي-از شكوفايي تام فرد در جامعهء غيرسركوبگر-كارش را متمايز مي‌كند، همراه با نقد هوشمندانه بر شكل‌هاي موجود سلطه و ظلم و جور و در اين روايت در مقام فيلسوف نيروهاي سلطه و رهايي پديدار مي‌شود. ابتدا، كار ماركوزهء فيلسوف از تحليل‌تجربي مداوم بعضي روايت‌هاي نظريهء ماركسيستي بي‌بهره بود و بعد تحليل مفهومي جزيي بعضي روايت‌هاي نظريهء سياسي پيدا شد. با اين همه، نشان داد كه چگونه علم، فن‌آوري و نظريه در خود ساحتي سياسي دارند و مجموعه‌اي كامل از تحليل سياسي و ايدئولوژيك برخي شكل‌هاي مشخص جامعه، فرهنگ و انديشه در دوراني پرآشوب ارايه داد كه در آن زيست و همواره براي جهاني بهتر مبارزه كرد.
بنابراين، بر اين باورم كه ماركوزه راهـي براي محدوديت‌هاي بعضي گونه‌هاي رايج فلسفه و نظريهء اجتماعي پيدا مي‌كند و اين‌كه نوشته‌هايش براي مناسبات سياسي و نظري عصر حاضر نقطهء آغازي قابل قبول است. به ويژه، بيانات فلسفي‌اش همراه با نظريهء اجتماعي، نقد فرهنگي و سياست راديكال به نظر مي‌آيد ميراثي ماندگار باشد. در حالي كه بخش‌بندي‌هاي عمدهء كار آكادميك فلسفه را از رشته‌هاي ديگر - و ديگر رشته‌ها را از فلسفه - جدا مي‌كند، ماركوزه و نظريه‌پردازان انتقادي با نظريهء اجتماعي و نقد فرهنگي فلسفه‌اي با كاركردي مهم تدارك مي‌بينند و ديدگاه‌هاي فلسفي را در تعامل با تحليل‌هاي عيني جامعه، سياست و فرهنگ در عصر حاضر گـستـرش مـي‌بخشند. اين رويكرد ديالكتيكي، به اين ترتيب، فلسفه را در زمـرهء كـاركـردهـاي مـداوم و مهـم گـفتمـان‌هاي نظري عصر ما قرار مي‌دهد.
به علاوه، ماركوزه در مقام تحليل‌گري تيزهوش و حتي پيشگو جلوه مي‌كند. او يكي از نخستين چپي‌هايي بود كه هم نقدي هوشمندانه بر ماركسيسم شـوروي كـرد و هـم گـرايـش‌هاي رهايي‌بخش را در اتحاد شوروي از پيش گفت. (نگاه كنيد به ماركوزه، 1958) پس از شورش هلند و مجارستان در 1956 كه بي‌رحمانه فروخوابيد، برخي گمان بردند كه خروشچف بايد برنامه‌اش بيش از هر چيز استالين‌زدايي و سركوب باشد. اما ماركوزه موافق نبود و در 1958 نوشت: «شتاب وقايع اروپاي شرقي احتمال دارد كاهش يابد و شايد حتي از برخي لحاظ استالين‌زدايي بنمايد; به ويژه از نظر استراتژي بين‌المللي، «سنگدلي» چشم‌گيري را شاهد بوديم. اما اگر تحليل ما درست باشد، گرايش اصلي ادامه خواهد يافت و ديگر بار خود را تحكيم خواهد كرد. با توجه به تحولات داخلي شوروي در حال حاضر اين يعني«تداوم و رهبري جمعي، قدرت پـليـس مخفـي، مـركـزيـت‌زدايي، اصـلاحات مشروع، آسان‌گيري در سانسور و آزادسازي حيات فرهنگي.» (ماركوزه، 1958، ص 174)
تا اندازه‌اي به عنوان واكنش به فروپاشي كمونيسم و تا اندازه‌اي بر اثر اوضاع اقتصادي و تكنولوژيك جديد، نظام سرمايه‌داري دستخوش بي‌نظمي و سازمان‌دهي مجدد شده است. وفاداري ماركوزه به ماركسيسم همواره او را به تـحليـل اوضـاع جـديد در جوامع سرمايه‌داري رهنمون ساخته است كه از ماركس سر برآورده بود. نظريهء اجتماعي به اين ترتيب امروزه مي‌تواند در توسعهء‌نظريه‌هاي انتقادي جامعهء مـعـاصـر كه تحليل‌هاي مربوط به دگرگوني‌هاي سرمايه‌داري و برآمدن نظام جهان اقتصادي فراگير جديد را موجب شده است بر سنت ماركوزه‌اي بنا شود. از نظر ماركوزه، نظريهء اجتماعي به كل تاريخي بود و بايد پديده‌هاي اصلي عصر حاضر و تغييرات ناشي از شكل‌بندي‌هاي اجتماعي پيشين را به صورت مفهوم درآورد. در حالي كه نظريه‌هاي پسامدرن بودريار و ليوتار مدعي مي‌شوند كه گسستگي در تاريخ بديهي است، آن‌ها در تحليل مؤلفه‌هاي اصلي تغييراتي كه پيش مي‌آيند ناكام مي‌شوند; با بودريار حتي «پايان اقتصاد سياسي» اعلام مي‌شود. بر عكس، ماركوزه همواره كوشيد شكل‌هاي متغير سرمايه‌داري را تحليل كند و تغييرات اجتماعي و فرهنگي را به تغييرات اقتصادي ربط دهد.
اما ماركوزه هميشه توجهي ويژه به نقش مهم فن‌آوري در سازمان‌دهي جوامع معاصر مبذول داشت و با ظهور فن‌آوري‌هاي جديد در زمانهء ما تاكيد ماركوزه‌اي بر رابطهء ميان فن‌آوري، اقتصاد، فرهنگ و زندگي روزمره به ويژه مـهـم اسـت. مـاركوزه همچنين به شكل‌هاي جديد فرهنگ و راه‌هايي كه فرهنگ ابزارهاي مراقبت و رهايي را با هم فراهم آورد توجه نشان داد. گسترش فـن‌آوري‌هـاي رسانه‌هاي جديد و شكل‌هاي فرهنگي در سال‌هاي اخير نيز نياز به ديدگاهي ماركوزه‌اي دارد تا امـكـانـات نهفتـه‌شان براي تغيير اجتماعي تدريجي و امكانات مربوط به شكل‌هاي كارآمدتر سلطهء اجتماعي هر دو جـذب شوند. در عين حال كه نظريه‌هاي پسامدرن نيز فن‌آوري‌هاي جديد را شرح مي‌دهند، ماركوزه همواره اقتصاد را به فرهنگ و فن‌آوري مربوط ساخت، با در نظر گرفتن همزمان امكانات بالقوهء سلطه‌جو و رهايي‌بخش، در حالي كه نظريه‌پردازي چون بودريار تك‌ساحتي‌اند، اغلب گرفتار جبر تكنولوژيك و نگرش جامعه و فرهنگ مي‌شوند و توفيق نمي‌يابند امكانات بالقوهء مثبت و رهايي بخش را ببينند.
سرانجام، در حالي كه روايت‌هاي نظريهء پسامدرن، از جمله بودريار، از سياست راديكال چشم پوشيده‌اند، ماركوزه همواره كوشيد نظريهء انتقادي‌اش را با راديكال‌ترين جنبش‌هاي سياسي روز مربوط كند تا به اين ترتيب فلسفه و نظريهء اجتماعي‌اش را سياسي كند. بنابراين، به نظرم انديشهء ماركوزه دوام دارد تا براي نظريه و سياست راديكال در عصر حاضر منابعي مهم و انگيزه تـدارك ببينـد. مـاركـوزه پـذيـراي جريان‌هاي سياسي و نظري جديد بود و همچنان به نظريه‌هايي كه معتقد بود منبع الهام و اساس وظايف را در عصر حاضر مهيا مي‌كنند وفادار ماند. در نتيجه، چنان‌چه با مشكلات نظري و سياسي روز رويارو مي‌شويم، معتقدم آثار هربرت ماركوزه منابعي مهم براي وضع موجود ما فراهم مي‌آورد و اين‌كه نوزايي ماركوزه‌اي مي‌تواند الهام‌بخش نظريه‌ها و سياست جديد در عصر حاضر باشد و فلسفه‌اي قاره‌اي با انگيزه‌ها و وظايفي جديد تدارك ببيند.
منابع:
هربرت ماركوزه در سال‌هاي 1960 در مقام فيلسوف، نظريه‌پرداز اجتماعي و فعال سياسي به شهرت جهاني دست يافت و در رسانه‌ها به عنوان «پدر چپ نو» بلندآوازه شد. ماركوزه، استاد دانشگاه و نويسندهء شماري كتاب و مقاله، زماني در ايالات متحده به دو دليل انگشت‌نما بود: هم بر «چپ نو» تاثيرگذار بود، ‌هم از آن دفاع مي‌كرد. نظريه‌اش دربارهء جامعهء «تك‌ساحتي» ديدگاه‌هايي انتقادي دربارهء جوامع سرمايه‌داري و كمونيستي دولتي معاصر به دست داد و توجهش به «حق انتخاب بزرگ» او را در مقام نظريه‌پرداز تغيير انقلابي و «رهايي از دولت مرفه» پرآوازه كرد. در نتيجه، او به يكي از پرنفوذترين روشنفكران ايالات متحده در سال‌هاي 1960 و 1970 بدل شد. اما در نهايت، شايد هنوز سهمش در فلسفه مهم‌تر باشد. در اين مدخل، سهم ماركوزه، در فلسفهء معاصر و جايگاهش در روايت فلسفهء قاره‌اي =[ اروپا به جز بريتانيا] مورد بررسي قرار گرفته است.
این مقاله در مجله اینترنتی فصل نو به آدرس زیر منتشر شده است
http://www.fasleno.com/archives/001184.php

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر