تا مطمئن شوید كه اسمشان را درست حدس زدهاید یا نه؛ یا كسانیكه نمای بسته چهرهشان را كمتر روی بیلبوردهای تبلیغاتی سینمای جوانگرای امروز میبینید؛ و یا بهتر است بگویم آنهایی كه خاطره مشتركی را در اذهان نسل ما تا... نسل پدربزرگهای ما تداعی میكنند- خیلی نماندهاند.
عدهای به رحمت خدا رفتهاند، چندتاییشان در بستر بیماری هستند (كه آرزوی سلامتی برایشان داریم)، بسیاریشان قشر خبرنگار را مورد كملطفی قرار میدهند و... و...و...
اما «پدر ژپتو»ی دوبله ایران به همان مهربانی كه با پینوكیو بود، دعوت ما را پذیرفت و در یك روز برفی زمستانی پذیرای ما شد تا روایتهای شهر فرنگش را بار دیگر شنوا باشیم.
«مرتضی احمدی» در دهم آبان 1303 در جنوب تهران متولد شد. بازیگر و دوبلوری كه در سالهای اخیر، یك تنه با كتابها و تحقیقاتی كه هركدام تكهای از این فرهنگ را در برمیگیرد،
از آواز كوچه باغی گرفته تا ضربیخوانی و... در برابر فراموشی آنچه كه او فرهنگ اصیل تهرانی میخواند مقاومت كرده است. احمدی یكی از معدود آدمهایی است كه چهره قدیمی تهران را هنوز از حافظه هنریاش پاك نكرده و به یاد آن تهران قدیم، گاهی در خلوت اشك میریزد. او آنقدر راوی خوبی است (شاید هم آنقدر مصاحبه كرده!) كه با كلامی روان و شیوا از سیر تا پیاز خودش را روایت میكند. بدون اینكه لازم باشد هی توی حرفش بپرم یا به دنبال حربهای بگردم كه حرفهای بیشتری بزند...با او به گفتگو نشستیم،آنقدر حرف برای گفتن داشت كه در دو صفحه جای نمی گرفت.
از آواز كوچه باغی گرفته تا ضربیخوانی و... در برابر فراموشی آنچه كه او فرهنگ اصیل تهرانی میخواند مقاومت كرده است. احمدی یكی از معدود آدمهایی است كه چهره قدیمی تهران را هنوز از حافظه هنریاش پاك نكرده و به یاد آن تهران قدیم، گاهی در خلوت اشك میریزد. او آنقدر راوی خوبی است (شاید هم آنقدر مصاحبه كرده!) كه با كلامی روان و شیوا از سیر تا پیاز خودش را روایت میكند. بدون اینكه لازم باشد هی توی حرفش بپرم یا به دنبال حربهای بگردم كه حرفهای بیشتری بزند...با او به گفتگو نشستیم،آنقدر حرف برای گفتن داشت كه در دو صفحه جای نمی گرفت.
دوران كودكی
من84 سال پیش در یكی از محلات جنوب تهران متولد شدم، اون موقع بهش میگفتند سبزیكاری امینالملك كه بعدها شد گمرك امیریه و چهارراه مختاری و بعد هم كه راهآهن احداث شد، اسمش را گذاشتند «راهآهن». من بچه آنجا هستم. همانجا رشد كردم، قد كشیدم، دبستان رفتم (البته، اول مكتب میرفتیم، بعد شد دبستان) در دبیرستان شرفوروشن هم درس خواندم.
جرقههای فعالیت هنری
مادرم زنی مذهبی بود كه صدای بسیار خوبی داشت. هروقت كه برای برادر كوچكم لالایی میخواند من به دهنش نگاه میكردم و مجذوب صدای خوبش میشدم. كمكم شعرها را حفظ كردم و بعضی وقتها لالاییها را با هم میخواندیم.
یواشیواش بچههای محل هم فهمیدند صدای من خوبه. دور هم جمع میشدیم و آواز میخواندیم. به صفحات «مرحوم جواد بدیعزاده» كه ترانههای فكاهی میخواند هم علاقه خاصی داشتم. میشنیدم، حفظ میكردم و برای خودم یا بچههای محل میخواندم. خواندن برای من انگیزه شد و از خودم میپرسیدم «چرا نباید از صدایم استفاده كنم؟»
آغاز فعالیت
دبیرستان شرف، تنها مدرسهای بود كه درآن زمان، فعالیت تئاتر داشت و من در سال 1318 اولین تئاترم را آنجا كار كردم. بیرون مدرسه هم دنبال تئاتر میگشتم. اون موقعها سینما خیلی كم بود. شاید باورتان نشود، من اولینبار سینما را نزدیك میدان شاپور، زمان رضاهشاه دیدم. دیوار یك طرف خیابان را سفید كرده بودند و از طرف دیگر، فیلم را با آپارات روی دیوار میانداختند. ما هم مینشستیم لب جوی و فیلم میدیدیم. البته فیلم كه نه، یك تصویرهایی كه حركت میكرد!
تا اینكه در سال 1319 خبردار شدم زندهیاد «محمود منزوی» در «سینما سپه» یك ترانه فكاهی میخواند. پیش پردهخوانی تازه مد شده بود. خانواده من مذهبی بودند و از این كارها زیاد خوششان نمیآمد. ولی من یواشكی تصنیفها را حفظ میكردم و برای بچههای مدرسه میخواندم.
در سال 1322 تصمیم گرفتم تئاتر را به صورت حرفهای ادامه بدهم اما چون دانشكدهای برای این حرفه نبود، تصمیم گرفتم از راه پیشپردهخوانی وارد كار بشوم. در تئاتر تهران، آقایان محسنی، شیبانی، قنبری به این كار مشغول بودند ولی چون تئاتر فرهنگ (پارس فعلی) پیشپردهخوان نداشت، رفتم آنجا... آنها تصمیم گرفته بودند یك جوری مرا رد كنند، ولی من ماندگار شدم. در سالن انتظار نشسته بودم كه مرحوم پرویزخطیبی به سراغم آمد و گفت: پسر اینجا چی میخواهی؟ گفتم: میخواهم پیشپردهخوان بشوم. گفت: پول داری؟ گفتم: بله، پنج زار! گفت: پیشپرده من 12 تومان قیمتش است! آن را به من داد و گفت حفظش كن و پنجشنبه هفته بعد برگرد. آنها میخواستند سانس اول روز جمعه كه بیشتر لوطیها و چالهمیدانیها میآمدند، برنامهام را اجرا كنم كه آنها من را هو كنند تا دیگر سراغ این كار نیایم. فكر كردم چه جوری پیشپرده بخوانم كه مردم خوششان بیاید. پس لباس یك فروشنده دورهگرد را پوشیدم و روز پنجشنبه با یك اركستر به رهبری «استاد حسن رادمرد» تمرین كردم و روزی كه روی صحنه رفتم و پیشپرده را خواندم به خاطر سنتی بودنش خیلی مورد استقبال قرار گرفت. همان شب با من قرارداد بستند!
در سال 1322 ماهی 100 تومان، خیلی پول بود! خیلی از هنرپیشههای تئاتر به من حسادت میكردند. درآن زمان، ما حرمت پیشپرده را خیلی داشتیم چون مورد توجه خانوادهها بود. مواظب بودیم زمین نخورد وآن را در حد بالایی نگه میداشتیم. از سال 1327 به بعد، آدمهای سودجو شعرهای ما را یادداشت میكردند و در بزمهای شبانه میخواندند. ما دیدیم اصالت پیشپرده دارد از بین میرود، از آن سال به بعد خیلی كم پیشپرده میخواندم .
هركی پیشپرده میخونه پای لرزش هم میشینه؟!
اكثر پیشپردههایی كه میخواندم، طنز انتقادی سیاسی شدید بود. خوب یادم میآید كه به خاطر اجرای پیشپرده «قدسشاهین» در پائیز 1323، به مدت ششماه به كرمان تبعید شدم كه اگر پیگیریهای آقای «محمد مسعود» مدیر روزنامه «مرد امروز» نبود، باید به كرمان میرفتم. تبعید برای جوانی به سن و سال من، خیلی وحشتناك بود چون هم كارم و هم ورزشم را از دست میدادم. به خاطر اجرای پیشپردههای سیاسی، یكی،دوبار طوری مرا زدند كه میترسیدم به خانه بروم و مادرم مرا با آن سر و شكل ببیند، اما ورزش پوست ما را كلفت كرده بود، اگر چه از سال 1332 به طور كلی، پیشپردهخوانی را كنار گذاشتم.
ورزش
من ورزش را از همان سنین نوجوانی در زورخانههای جنوب تهران آغاز كردم. اونموقعها باشگاه نبود كه!
ما با خرده پارچهها و كهنههایی كه با نخ به هم میپیچیدیم یك توپ درست میكردیم و پابرهنه در زمینهای سنگلاخ، فوتبال بازی میكردیم. یك روز با بچه محلهایمان تصمیم گرفتیم زمین خاكی پر از سنگ و كلوخی را كه نزدیك محلهمان بود،تمیز كنیم و برای فوتبال بازی كردن، آنجا برویم. مشغول جمعكردن سنگها بودیم كه آقای خوشتیپی آمد جلو و گفت: چكار میكنید؟ گفتیم: میخواهیم زمین را تمیز كنیم تا بشود مال خودمان! بعدا فهمیدیم آن آقا، رئیس راهآهن بوده است. دستور داد كارگرها آمدند زمین را آماده كردند و قرار شد كه ما هم برای راهآهن یك تیم جمعوجور كنیم. من اولین پایهگذار باشگاه راهآهن بودم. تا سال 1324 یكسره توی تیم بودم ولی آقای «مددنویی» (كه بهش میگفتند آقا مدد) حق بیشتری به گردن تیم دارد. خود راهآهنیها هم نمیدانند ما چه زحمتهایی برای تیم كشیدیم. من حالا هم ورزش میكنم، ولی نه به شدت جوانیهایم. تا دوسال پیش پیادهرویتند جزو برنامههایم بود ولی تو یك چاله افتادم و زانویم آسیب دید. ورزش باعث شده كه من در سن 84 سالگی، حتی یك قرص هم نخورم!
پرسپولیسی تیر!
از سال 44-45 كه شهرت من بیشتر شد، دیدم به فوتبال نمیرسم. تماشاچی شدم. هوادار كشتی و والیبال و بسكتبال هم هستم اما پرسپولیس یك چیز دیگه است! بیشتر وقتها برای تماشای بازی پرسپولیس به استادیوم میروم. ولی الان، برای چند بازی اخیر تیم نرفتم. خیلی از تماشاچیها فكر نمیكنند ما پیر شدیم! محبت دارند ولی وقتی كه تیم گل میزند پنجاه نفر میریزند سر ما، هر كسی هم كه یك موبایل دارد،میخواهد عكس بگیرد. واقعا خسته میشوم. خدا نكند پرسپولیس گل بخورد! تماشاچیها میریزند دور و برم و میپرسند: «چرا؟» خب باید این سوالها را از مسئولین بپرسند نه از من!
(پینوشت: مرتضی احمدی به همراه سعیدراد، زوج پرسپولیسی هستند كه یك جفت از صندلی توی ورزشگاه آزادی را به نام خودشان سند زدهاند!)
بهترین سال زندگی
سال 1322 بهترین سال زندگی من بود. در آن سال من هم وارد اداره راهآهن شدم، هم تئاتر، هم رادیو( كه آن موقع اسمش اداره انتشارات و تبلیغات بود.)
بازیگری در تلویزیون
زمانیكه تلویزیون تازه راهاندازی شده بود، میگفتند نباید به تئاتریها توی تلویزیون رل داد چون حركات آنها تند است. ما خیلی دوست داشتیم ببینیم این تلویزیون چیست و وارد آن بشویم. پرسوجو كردیم. خجالت نكشیدیم. به حرف آنهایی كه راهنماییمان كردند گوش دادیم و وقتی از ما تست گرفتند، دیدند انگار برای تلویزیون ساخته شدیم. الان هم 64 سال متوالی است كه عضو سازمان صدا وسیما و جزو اولین نفراتی هستم كه برای دوبله فعالیت می كنم.
كنارهگیری موقتی از فعالیت بازیگری
بعد از كودتای 1332 كه سالنهای تئاتر را آتش زدند و ما را بیرون انداختند، تصمیم گرفتم دور این كارها را خط بكشم و بروم دنبال كار خودم. بازیگری را كنار گذاشتم و درخواست انتقالی به اهواز كردم.اتفاقا همه حسابهایم غلط از آب درآمده بود! روز دومی كه وارد اهواز شدم، هنوز پستم را تحویل نگرفته بودم كه از رادیوی اهواز آمدند سراغم و گفتند: بیا جوانهای اینجا را جمعوجور كن و برای هنرپیشگی تربیت كن. هفتسال بطور افتخاری برایشان كار كردم و تا رسیدم تهران، دوباره همان آش و همان كاسه!برایم اتفاق افتاد.
خانواده
بهترین شانس زندگی من ازدواجم در سال 1334 بود. همسرم یكی از همكارانم در راهآهن بود كه تمام فامیل، دوستش داشتند. او مادر خوبی برای بچههایم، زن خوبی برای من و دوست خوبی برای خانوادهام بود. با وجود سن و سال كمی كه داشت، ریشسفید خانواده ما شد. در سال1337 دخترم به دنیا آمد و سه سال بعد هم پسرم، مازیار. من فكر میكردم هیچ كس زندگی به این قشنگی من ندارد ولی انگار طبیعت به ما حسودی كرد! همسرم مریض شد و هفت سال با سرطان مبارزه كرد تا اینكه در سال 1350 درگذشت و من ماندم و یك دختر 13 ساله و یك پسر 10 ساله. ازدواج نكردم، بچههایم را خودم بزرگ كردم و نتیجه خوبی هم گرفتم. مازیار در آمریكا زندگی میكند، تحصیلات عالیه و شغل خوبی دارد، عروسم مكزیكی است و دو تا نوه خوب پسری دارم. یك دختر و یك پسر.
دخترم هم یك نوه خوب برایم آورده كه در حال حاضر با او زندگی میكنم. او خیلی خوب ساز میزند.
من خانواده خیلی خوبی دارم و تا الان كه به عنوان ریشسفید كنارشان زندگی كردهام... (پینوشت: وقتی از استاد احمدی میپرسیم آیا رفتارتان با نوهتان مثل همان پدربزرگ جدی با نوه شیطون سریال بوی عید (یوسف تیموری) است؟ باخنده جواب میدهد: آخه پسر من چیز دیگراست! توی اون سریال، یوسف تیموری شیطنت میكرد ولی پسر من تمام حواسش جمع این است كه من راحت باشم من اصولا آدم بچه دوستی هستم. هیچكس حق ندارد بچهها را توی خانه من دعوا كند.او، نوهاش را «پسرم» خطاب میكند)
كتابها و اصلا چرا نویسندگی؟
كتاب اول من با عنوان «من و زندگی» بخشی از چهره تهران قدیم و خاطرات زندگیم را در بر میگیرد. كتاب دومم «كهنههای همیشه نو» شامل ترانههای روحوضی است. برای نوشتن آن باید به دنبال هنرمندان روحوضی میرفتم كه كار خیلی سختی بود. اینها ترانههای فولكلوریك هستند كه فقط متعلق به تهرانه (یا به قول احمدی: تهرونه) و مال هیچ كجای دیگهای نیست. اما باز دیدم قانع نشدم. كتاب بعدی را شروع كردم با عنوان «فرهنگ بروبچههای تهرون» توی این كتاب تمام واژهها و ضربالمثلهای تهرونی را جمع كردم و شب و روزم را گذاشتم تا این كار تمام شد. من به عنوان یكی از قدیمیترین دوبلورهای این مملكت به خاطر این كتاب، دوبله را كنار گذاشتم و به قول تهرونیها بازیگری را درز گرفتم تا به این كتاب برسم. شبها كه میخوابیدم، تا صبح هفت، هشتبار از خواب میپریدم چون همهاش یك كلمهای، است چیزی به یادم میآمد كه باید یادداشت میكردمش. كتاب چهارمم «تهرون و تهرونی»هاست و كتاب پنجم كه مشغول پاكنویس آن هستم «تاریخچه كوچهباغی و پیشپردهخوانی» است. نسل گذشته، اطلاعات مكتوب مفیدی در این زمینه برای ما نگذاشتند. من نمیخواهم مثل آنها مورد سرزنش قرار بگیرم.
منبع : خانواده سبز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر