۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

دختر بیگناهی که به تاراج بیگانه رفت


دو نفر در دوران کودکی شیطان فریبشان داده بود و رفته بودند در یک خرابه ای در گوشه ای از شهرشان کارهای بد بد کرده بودند.
از قضا وقتی بزرگ شدند ، هردوشان عاشق دختری زیبا و با کمالات شدند که هر آنچه به عنوان حوری بهشتی در باورشان بود ،... در ه.مان دختر خلاصه شده بود . اینها هم هر کدامشان وقتی به خواسنگاری رفتند ، تقریبا رضایت دختر شاه پریون را کسب کرده بودند. و این دختر شاه پریون در حال گزینش برای اعطای کمربند نوکری به یکی از این دو خواستگار بود.

خواستکاران بچه اونجوری، که البته فقط خودشان از راز میانشان آگاه بودند ، تا دیدند این رقابتشان فقط یک برنده میتواند داشته باشد ، شروع کردند به  گرو کشی علبه یکدیگر که ..

اگر تو کنار نکشی من رسوایت میکنم و....
  
اگر تو رسوایم کنی من هم اینگونه چهارتا میذارم روش و میکم که با فلانی هم بله ...

اگر تو چهار تا بذاری روش من هم چهل تا میذارم .و میگم که خواهر و مادرت هم با فلانی و فلانی بلــــــــــــــــه ............

خلاصه ... ایشان همینطور به کل کل ادامه دادند و داستانشان حتی یبه گوش خواجه حافظ شیرازی هم رسید .

دختر شاه پریون که دیکر داشت میترشید ، در تمام این مدت به چه کنم چه کنم افتاده بود که بالاخره باید چه کند ؟

آیا ننگ داشتن چنین شوهرانی را به جان بخرد و بعد هم شاهد جتگ رقیب برنده وبازند باشد تا آخر عمر ...یا بماند تا بیشتر و بهتر جا بیافتد .( آخه در آن دیار ظاهرا فحط الرجال بوده و با اگر مردی هم در کار بود ، خواجه مادرزاد بود و خودش را در حد خواستگاری و از این حرفها باور نمیکرد.

البته مردانی هم بودند که خود را درگیر رقابتی نمیکردند که دو تا بچه موزلف اوتجوری ، در آن شرکت داشته باشند. .........

خلاصه ،،انقدر لفتتش دادند تا سرانجام شاهدزد پیری که دیار به دیار میگشت وهر چه که حوشش می آمد میدزدید و به تاراج میبرد به دیار مچل آباد رسید و دختر شاه پریون را که دیگر داشت کپک میزد ( با رضایت خودش و مسامحه نزدیکان فرومایه اش) دزدید و برد .

سالها بعد ، معلوم شد که آن دزد نابکار بعد از افتتاخ دختر شاه پریون با او تجارتی آنچنانی به راه انداخته است وکیف دنیا را میکند.

در مچل آباد هم ، دیگر هیچ کالایی خریدار نداشت و همه کسب وکارها بی رونغ شده بود . به جر کسب و کار تاجران شامپو و سایر شوینده های بدون سوزش.. که البته خود به خود باعث میشد نیاز آن جامعه از سدر و کافور هم برطرف شود .

این داستان را باید بر سر در سازمان ملل متحد و در کتار شعر معروف سعدی شیرین سخن نصب کنند تا شیرینی بیش از حد کلامش مردم را به اسهال و استفراق نیاندازد.

چون همواره در طول تاریخ افرادی بوده ، هستند و خواهند بود که محال است که خر شوند . حتی اگر خودشان بخواهند.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر