یاد گرفته بودیم ، برای هر کسی که نان و نمکش را خوردیم ، حرمت خاصی قائل باشیم و در روزهای سخت ، تنهایش نگذاریم. اما کسی به ما نیاموخت ، با ایثار گرانی که همه چیزشان را فدای دفاع از جان و مال و ناموسمان کردند، چگونه حق نان و نمک را به جای آوریم . این تصاویر و گزارشها را مشاهده نمائید . آنگاه از خودتان بپرسیـــد آیا نمک نشناســـی ، شـــاخ و دم دارد؟آیا واقعا ما ملت فرهیخته و شریفی هستیم ؟؟؟ روایت تلخ زندگی "هوشنگ سواری" جانباز شیمیایی که 45 روز زندان رفت/به اتهام پیگیری درصد جانبازی روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه های نورآباد؛ روایتی از مردی که روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در کنج خرابه ای روزگارش شده قرصهای اعصاب و اسپری و حسرت شهادت. در ادامه مطلب بخوانید ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 9:18 - 90/05/22 + | 15 نظر |
صاحب این تصویری که بر دیوار شهرمان نقش بسته جانباز شیمیایی است |
چهره آشنای دفاع مقدس جانباز ۷۰ درصد شیمیایی است به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است. ادامه گفتگو را در ادامه مطلب بخوانید ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 20:41 - 90/03/30 + | آرشيو نظرات |
فقیرترین جانباز شیمیایی... |
منبع درآمد جوانترین جانباز شیمیایی رقصیدن است زریان منجوق دوزی می کند و ماهیانه 20 الی 40 هزار تومان درآمد دارد و رحیم با بازی در تاتر و اموزش رقص می تواند ماهیانه بین 100 تا 120 هزار تومان درآمد داشته باشد و الباقی هزینه های زندگی شان را دوستان و اقوام می پردازند. رحیم بعد از گذشت 23 سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز 10 درصد می نامند ولی حقوقی از بنیاد شهید نمی گیرد. رحیم و زریان آنقدر پاک و معصومند که نمیخواهی از همصحبت شدن با آنها دل بکنی... ولی دریغ از وفای به عهد مسئولان... آنها سالهاست که فراموش شده اند. زریان تنها به چند رایانه نیاز دارد تا به پیشنهاد من اولین کافی نت زنانه سردشت را افتتاح کند... در ادامه مطلب بخوانید ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 18:4 - 89/11/11 + | آرشيو نظرات |
علی عسگری گوشه ای از مشکلات جانبازان شیمیایی را بازگو کرد |
گوشهاي از درد دلهاي جانباز 70 درصد شيميايي: نبود دارو و بيمهري مسولان نسبت به امور جانبازان اين عزيزان را منزوي كرده است در ادامه مطلب... ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 13:48 - 89/10/29 + | آرشيو نظرات |
پیمانکاران بی مسئولیت در بنیاد شهید |
مصاحبه های سانسور شده ای کاش این جانباز زنده بود... جانباز شیمیایی عباسعلی نوروزی یادش بخیر. رفته بودم بیمارستان بقیه الله تهران تا با او مصاحبه کنم. همسرش در کنار جانباز روی صندلی می خوابید و جایی برای اسکان نداشت. تعارفش کردم به خانه ما بیاید قبول نکرد. این همسر جانباز با سختی همراه با همسرش خود را به تهران رسانده بود و تا اتمام درمان مجبور بود شبها در کنار همسرش بماند و بنیاد شهید تسهیلاتی را برای اسکان این زن محیا نکرده بود. مصاحبه را نوشتم ولی سانسور شد خوب بدیهی بود چون سایت برای بنیاد شهید بود. ولی خوشحالم که فیلم این جانباز را هنوز در آرشیوم دارم. البته دیگر نمی توانید با جانباز گفتگو یا مصاحبه ای داشته باشید. چون عباسعلی نوروزی سالهاست به خیل شهدا پیوسته است. روحش شاد... ولی ای کاش حداقل در آن روزها خیالش از همسرش آسوده می شد... حداقل می شد یک کاری کرد یا اینکه به مسئولی اطلاع داد ولی مانع اینگونه فعالیتهای خداپسندانه می شدند. به من می گفتند به تو چه ارتباطی دارد. سرت به کارت باشد. متن مصاحبه با جانباز شهید نوروزی در سایت قربانیان سلاحهای شیمیایی در ادامه مطلب ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 9:53 - 89/10/29 + | آرشيو نظرات |
روایت دیدار با جانبازی شیمیایی که تمام خانواده اش شهید شده اند |
داستان عروسي كه قرباني سلاحهاي شيميايي شد "پروين 20 سال است كه نمي خندد" "سيد هادي كسايي زاده" اين داستان واقعي است و در عصر حاضر اتفاق افتاده و قهرمانان داستان زنده اند و به حقيقت داستان گواهي مي دهند. در این داستان پروین واحدی جانباز ۷۰ درصد شیمیایی تمام درد و دل ۲۳ ساله خود را برای ... گفتگو و داستان مجروحیت پروین واحدی در ادامه مطلب ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 6:0 - 89/08/19 + | آرشيو نظرات |
روایت تصویری دیدار همسر شهردار تهران از دو جانباز زن شیمیایی |
سید هادی کسایی زاده | 5:0 - 89/08/19 + | آرشيو نظرات |
عمران جنگ دوست جانباز 70 درصد شیمیایی |
بازمانده يك خانواده سیزده نفری از فاجعه شيميايي سردشت او امروز ۲۵ سال دارد و کارشناس رشته ادبيات عرب است و البته "جانباز 70 درصد شيميايي ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 8:54 - 89/07/26 + | آرشيو نظرات |
فاجعه ای انسانی پس از 22 سال از جنگ تحمیلی |
این جانباز شیمیایی تا چند روز دیگر همراه با خانواده اش آواره کوچه و خیابان می شود به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران - محمد رفیعی نژاد را تابه حال ندیده ام ولی چند ماهی است که با هم ارتباط داریم. اولین بار چهار ماه قبل بود که ایشان یک پیامک به شماره همراه من ارسال کرد مبنی براینکه من جانباز شیمیایی هستم ولی به علت گرسنگی و بیکاری می خواهم خودکشی کنم. ای کاش سیل زده پاکستانی بودم تا مرا می دیدند ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- پیام یک جانباز شیمیایی در مورد این خبر اهل یکی از روستاهای استان گلستان هستم- من این جانباز را می شناسم. چند باری روی پله های بنیاد شهید دیدمش. وضعیت مالی بدی دارد. خیلی تلاش کرد تا ثابت کند که جانباز است ولی موفق نشد. به خاطر موجی بودنش نمی تواند جایی کار کند. به هر گس و ناکسی رو زده تا خجالت زده زن و بچه نشود ولی موفق نشد. باید نام این جانباز و این نامه و وبلاگ به بمب گوگلی تبدیل شود. یک فاجعه انسانی در راه است. ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 17:0 - 89/07/24 + | آرشيو نظرات |
در استان قم/ |
یک دبستان دخترانه سالن چند منظوره خود را به نام "امینه وهاب زاده" نامگذاری کرد متن گزارش در ادامه مطلب بازتاب مصاحبه "کسایی زاده" با خانم وهاب زاده جانباز ۷۰ درصد شیمیایی در رسانه ها: خبرگزاری مهر / شایق / صراط / جهان نیوز / تابناک / همشهری آن لاین / عصر ایران / رجا نیوز ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 15:30 - 89/07/17 + | آرشيو نظرات |
بدون سانسور با تمام جزئیات/ واروژ خدابخشیان جانباز شیمیایی مسیحی |
مجله خانواده سبز گفتگو با جانباز شیمیایی مسیحی را منتشر کرد وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران از مجله خانواده سبز (آقایان کرد محله- هرمز شجاعی مهر و دکتر اسماعیل تبار) به دلیل انتشار مصاحبه درد آور جانباز مسیحی قدر دانی می کند. گفتگو در مجله خانواده سبز شماره ۲۶۵ |
سید هادی کسایی زاده | 19:1 - 89/07/15 + | آرشيو نظرات |
زهرا مشیر با آمنه و پروین گریست... |
همسر شهردار تهران: گاهی اوقات محمد باقر را نمی شناختم... گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی از همراهی همسر شهردار تهران با این وبلاگ در بازدید از دو جانباز شیمیایی زن در شهر تهران (قسمت اول) هنوز ده روزی به هفته دفاع مقدس مانده بود که فکرکردم باید در این هفته بتوانم باز هم موضوع حقوق ومشکلات جانبازان شیمیایی را پررنگ کنم. نامه نگاریهای مختلفی با مسئولان داشتم از وزیر و وکیل گرفته تا مدیران کل سازمانها که هریک به بهانه ای حاضر نشدند. ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 16:30 - 89/07/08 + | آرشيو نظرات |
گفتگوی کسایی زاده با "واروژ"... |
این گفتگو را تا انتها بخوانید: گفتگوی کسایی زاده با جانباز شیمیایی مسیحی "گفتگوی بدون سانسور واروژ خدابخشیان"/ ذکر منبع خبر الزامی است لطفا نظر خود را در مورد این گفتگو بیان کنید ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 14:0 - 89/07/03 + | آرشيو نظرات |
به مناسبت هفته دفاع مقدس/ |
گفتگوی خواندنی وبلاگ جانبازان شیمیایی با جانبازی فراموش شده/ جانبازی با ۵ درصد شیمیایی/ تاولها امانش را بریده اند حتی همسایگانش هم او را نمی شناختند. همیشه غریب بوده است و سر را به شانه هایم گذاشت و گریست. شب که میهمان خانه چوبی اش بودم با صدای نفسهای دستگاه اکسیژن ساز به صبح رساندم... گفتگو از سید هادی کسایی زاده (وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران) ادامه مطلب ذکر منبع الزامی است ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 18:42 - 89/07/02 + | آرشيو نظرات |
گفتگو با جانباز شيميايي "محمد رضــا كاظمي كاخكـي" |
این گفتگو اولین مواجهه من با یک جانباز شیمیایی بود/ به قول معروف می توان گفت من تا آن وقت تا به حال خبرنگاری نکرده بودم/ گفتگو با آقای کاظمی اولین تجربه خبرنگاری/ اولین برخورد با جانباز شیمیایی و اولین عکاسی من به عنوان عکاس خبری بود. وقتی وارد منزل این جانباز شدم من هم مثل تمام مردم با دیدن خودرو و خانه مسکونی جانباز گفتم این هم دارد پول بنیاد شهید را می گیرد و مصاحبه می کند همه چیز خوب و عالی است. وقتی از همسر این جانباز پرسیدم این خانه و زندگی را از کجا آوره اید گفت: با دعوا و درگیری و داد و فریاد زدن در راهروهای بنیاد شهید/ چون حقمان را نمی دادند/ جوان خبرنگار به این زندگی نگاه نکن ما توی فقر در شهرستان زندگی می کردیم... هرچند در سایت جانبازان شیمیایی بنیاد شهید تمام مصاحبه ها سانسور می شد ولی مصاحبه این جانباز را می توانید بخوانید. گفتگو با جانباز شيميايي "محمد رضــا كاظمي كاخكـي" محمد رضا كاظمي كاخكـي جانباز شيميايي 60 درصد و بازنشسته نيروي دريايي است. او متولد1348 در شهر گناباد است. در اسفندماه 1362 در جزيره مجنون شيميايي شده و به خیل عظیم ایثارگران و جانبازان حماسه ساز دوران دفاع مقدس پیوسته است.... ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 13:5 - 89/05/05 + | آرشيو نظرات |
در گفتگو با جانباز شیمیایی 75 ساله "اکبـــر بوربوری" |
"افشای یک فاجعه شیمیایی" در گفتگو با جانباز شیمیایی 75 ساله "اکبـــر بوربوری" نام: اکبـــر/ نام خانوادگی: بوربوری/ تاریخ و محل تولد: بهمن ماه 1311- همدان مکان مجروحیت: زندان های عراق(موصل)/ نحوه مجروحیت: استشمام گاز خردل مدت اسارت: 10 سال ادامه مطلب |
سید هادی کسایی زاده | 13:1 - 89/05/05 + | آرشيو نظرات |
جانباز شیمیایی متواری در خیابانهای مشهد |
نگذارید این جانباز شیمیایی "متکدی" شود از بیچارگی و دربه دری با شما تماس گرفتم... خدا کسی را جانباز شیمیایی بدون درصد نکند... جانباز شیمیایی "محمد -ر " به علت مشکلات مالی و هزینه های درمانی مدتی است خانواده خود را ترک کرده است. این جانباز طی ارسال نامه و مدارک جانبازی خود به وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران اعلام کرده است: سال ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شدم. و ژس از سالها دوندگی توانستم در سال ۱۳۸۶ با تائید دکتر قانعی به عنوان جانباز شیمیایی شناخته شوم. وی در این نامه گفته است: پس از ۲ سال انتظار پشت درب کمیسیون پزشکی بالاخره نوبت به تعیین درصد من رسید ولی نتیجه تنها ۰ صفر درصد بود. حتی اعتراض هم فایده ای نداشت. عوارض شیمیایی همراه با سرفه های شدید و خس خس سینه تاب کارکردن از من را گرفت و خانه نشین شدم. این جانباز در نامه خود نوشته است: قسمتی از مستمری مادرم و کمی هم از مستمری مادر همسرم که مادر شهید است روزی یک وعده غذای خانواده ام را تامین می کند ولی ۳ سال اجاره خانه ام عقب افتاده. ای کاش می دانستم شیمیایی مرا از بین می برد ازدواج نمی کردم و فرزندان و همسرم با خود در این فلاکت همراه نمی کردم. شادابی ام را از دست داده و افسرده شده ام. از زور شرمندگی و فقر خانه ام در گرگان را ترک کرده و به مشهد رفتم تا کارگری کنم. به کسی التماس نمی کنم و از آرمانهایم هم کوتاه نمی آیم ولی این حق من نیست.هر مسئولی که پرونده مرا ورق می زند می گوید چرا تو درصد نداری؟؟؟ در مدارک ارسالی این جانباز نامه ای به شماره ۷۷۹۶/۴۴/۲۵ ل ز مورخ ۷/۹/۸۶ نیروی زمینی سپاه است که درج شده نامبرده در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۶۴ در فاو شیمیایی شده است. در مدرکی دیگر به شماره ۱۰۸۴۵۰/۸۲۰/۲۷۰۹۱ از بنیاد شهید استان گلستان آمده است نامبرده پاسدار مشمول بوده و در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۶۴ در فاو شیمیایی شده است. در نامه کمیسیون پزشکی نامبرده به شماره ۱۵۲۱۶/۲۷۰/۵۵۰۱۲۷ مورخ ۸/۴/۸۸ معاونت بهداشت و درمان بنیاد شهید کشور و به امضای دکتر علی اکبر بابایی رسیده نیز آمده است نامبرده از ناحیه چشم/ پوست و ریه دارای ضایعه شیمیایی است. این جانباز شیمیایی طی ارسال پیامکی به نویسنده وبلاگ جانبازان شیمیایی نوشته است: ای کاش سیل زده رودبار یا زلزله زده بم بودم تا مرا می دیدند. مرا به خانوده ام برگردانید. نگذارید شرمنده همسر و فرزندانم شوم. از بیچارگی و دربه دری با شما تماس گرفتم... خدا کسی را جانباز شیمیایی بدون درصد نکند... --------------------------------------------------------------- از مسئولان کشور درخواست می شود با توجه به فرمایش امام خمینی(ره) که مسئولان خدمتگذار ملتند و همچنین بیانات مقام عظمای ولایت مبنی بر اینکه ایثارگران سرمایه های کشورند لطفا کمی از خواب و پشت میزهای خود تکان خورده. کولرهای گازی را رها کنید و دستان نرم و ظریفتان را بر برگه های پرونده این جانباز بچرخوانید. امیدوارم خداوند به من این توفیق را بدهد که در آن دنیا ببینم چگونه می خواهید پاسخگوی شهدا و جانبازان باشید... |
سید هادی کسایی زاده | 14:37 - 89/04/29 + | آرشيو نظرات |
شیرزنی با 7 بار مجروحیت در جنگ | ||||||
ادامه مطلب | ||||||
سید هادی کسایی زاده | 7:53 - 89/04/26 + | آرشيو نظرات | ||||||
رحیم صداقت پدر شد |
رحیم صداقت پدر شد حتما مصاحبه با جانباز شیمیایی رحیم صداقت را به خاطر دارید. همان پسر بچه ۵ ساله شیمیایی که امروز متاهل شده و ۲۷ سال سن دارد. سال ۸۷ که به سردشت رفتم خانه شان بالای کوه بود و داخل یک اطاق سنگی با کرایه خانه ای که همسایه ها می داند زندگی می کردند. هنوز هم همین طور هستند. ولی یادم نمی رود وقتی که به رحیم صداقت گفتم: چرا بچه ندارید چشمانش برقی زد و گفت: ما که شیمیایی هستیم؟ بعد کلی با او و همسرش زریان صحبت کردم که جنین ربطی به مصدومیت شیمیایی ندارد... حالا یک سالی از آن ماجرا می گذرد و دیشب رحیم زنگ زد و گفت: داری عمو می شوی... خیلی خوشحال شدم. ولی افسوس آنها هنوز هم تنها هستند. رحیم درصد جانبازی مشخصی ندارد و حقوقی از بنیاد دریافت نمی کند ولی دل صاف و ساده و خانه باصفایی دارند و با یک تکه نان حالی می کنند. ای کاش بنیاد شهید نبود می توانستیم انجمن های مردمی حمایت از جانبازان راه بیاندازیم و خودمان به جانبازان کمک کنیم. البته آنها نیازی به کمک ما ندارندولی وظیفه ما رسیدگی به قهرمانان وطن است. خدا نگذرد از مسئولان غافلی که پشت میزهای بزرگ با مغزهای کوچک دل ایثارگران را به درد می آورند و حق و ناحق می کنند. با اینکه خودم هم خبرنگاری بیش نیستم ولی به رحیم می گویم پدر شدنت مبارک... . تصویر رحیم صداقت در سن ۵ سالگی/ و حال حاضر |
سید هادی کسایی زاده | 16:44 - 89/01/22 + | آرشيو نظرات |
تصاوير منتشر نشده از جانباز شيميايي شهيد سيد عنايت الله ناصري |
گزارش تصويري از معلم و جانباز شهيد شيميايي سيد عنايت الله ناصري كسي كه زندگي مرا تغيير داد |
سید هادی کسایی زاده | 15:25 - 88/08/05 + | آرشيو نظرات |
آخرين مصاحبه با جانباز شهيد شيميايي سيد عنايت الله ناصري توسط سيد هادي كسايي زاده |
آخرين مصاحبه با جانباز شهيد شيميايي سيدعنايت الله ناصري توسط سيد هادي كسايي زادهبيوگرافي آقا معلم نام: سيد عنايتا... نام خانوادگي: ناصري متولد: 1344 صادره از: بهبهان تاريخ مجروحيت: 20/10/1365 منطقه عملياتي: شلمچه صحبت كردن در مورد عنايتا...كه بيترديد مورد عنايت «ا...» ميباشد بسيار دشوار است. چرا كه حرفهاي ناگفته بسيار و دردهاي نانوشته او بسيار است باشد قرار ما وقتي ديگر... تا از هر داستان راستان نسل او بيشتر برايتان بنويسيم، اما اميد و عشق به آينده ايران فردا، كه در چشمهاي سيدعنايتا.. نقش ميزند، انگار پايه شعور انساني است كه «يوسفوار»به دنبال كنعان وجود خويش ميگردد.سيدعنايتا... و نسل او دين ابزاري نميكنند، چرا كه طرف معامله آنها خداست، آنها رنگ خدايي دارند و درست كه دقت كنيد بوي بهشت ميدهند. سيد و بچههاي هماتاقياش در بيمارستان آدمهاي كمتوقعي هستند، آنها رنگ خدايي دارند و درست كه دقت كنيد بوي بهشت ميدهند. آنها انتظار ندارند حتي در طول ده سال روي جلد يك مجله خانوادگي بروند، آنها توقعي از مردم ايران ندارند، اما وظيفه ما چه ميشود؟ نشاني اتاق سيد و همرزمانش، اگر ميخواهيد ببينيدشان اين است... «بيمارستان بقيةا...، طبقه دهم، بخش فوقتخصصي جانبازان شيميايي»... راستي يادم رفت بنويسم كه سيد معلم هم است، معلمي كه به جاي بابا آب داد به ما درس معرفت، لوطيگري، عشق به وطن و معامله با خدا را آموخت... براي سيد دعا كنيد. نحوه مجروحيت پس از امتحانات كنكور، از شهر بهبهان به جبهه جنوب اعزام شدم. پس از آموزشهاي لازم نظامي جهت عمليات كربلاي 5 همراه با لشگر 7 حضرت ولي عصر «گردان فجر» از اهواز به طرف شلمچه «جاده شهيد صفوي» در حال عزيمت بوديم كه هواپيماهاي رژيم بعثي عراق، راه را بر ما بستند و با راكتهاي شيميايي حاوي گاز خردل به گردان، حمله كردند. در همين حمله بيش از 90 نفر، در جا شهيد شدند و تعداد كمي از بازماندگان گردان به عقب منتقل شدند.بمبها آنقدر نزديك بودند كه مواد شيميايي داخل آن به صورت و بدنم پاشيده شد، در آن لحظه چشمهايم ميسوخت و بدنم به شدت به خارش افتاده بود. نفس كشيدن برايم مشكل بود و حنجرهام سوزش شديدي را تحمل ميكرد. آنقدر درد كشيدم و سوختم تا بيهوش شدم.وقتي كه به هوش آمدم، ديدم لباسهايم را با قيچي از بدنم جدا ميكنند تا بدنم را شستشو دهند و مرا جهت درمان به اهواز منتقل كنند. سيد از ناحيه هر دو چشم، ريهها و پوست دچار آسيبديدگي شديد شيميايي است و به همين دليل بايد دائما با دستگاه اكسيژنساز تنفس كند. خاطرات خوش بيمارستان در يكي از روزها، دانشآموزان يكي از دبيرستانهاي تهران به همراه دبيرشان براي ملاقات به اتاق ما آمدند و باز هم دوران خوش دبيري و تدريس را براي من زنده كردند. برخي مواقع، همتختيهاي من كه به دليل عفونت و مشكلات ريوي بستري ميشوند، وقتي ميفهمند كه من جانباز شيميايي هستم، تعجب ميكنند. تعجب آنها به خاطر روحيه شاد من است. مردم ما را شرمنده ميكنند و لطف دارند. آنها لحظاتي از عمر گرانبهاي خود را صرف ملاقات با ما ميكنند و اين باعث شادي و زندگي دوباره براي من است. با اين لحظات زندگي ميكنم. ازدواج پدر «سيدمحسن» و «سيده فاطمه» بهترين لحظه زندگي خود را زماني ميداند كه دختري جوان با اينكه ميدانست مصدوم شيميايي هستم و نميتوانم به نحو احسن خواستههاي ابتدايي زندگي او را تامين كنم، با لبخندي به من گفت: برايم افتخار است كه خدمتگزار تو باشم و از درگاه خداوند متعال به خاطر اين لطف الهي سپاسگزارم. شادي خانواده عموما طبعي شوخ دارم و با خانواده و فرزندانم در زمان ملاقات، بيشتر وقت خود را با شادي و لبخند سپري ميكنم. همسرم لطف ميكند و در هر ملاقات مرا با دستپخت ايراني خود شرمنده ميكند. خب چه ميشود كرد! بيمارستان نميتواند مثل رستوران يا خانه براي هر سليقهاي غذا طبخ كند. تنفس ميزان CO2 خون هر انسان معمولي بين 30 تا 40 است ولي براي من 84 را نشان ميدهد و همين امر پزشكان را نگران كرده است. با استشمام گاز هليوم، اين ميزان تقليل خواهد يافت ولي متاسفانه اين گاز بسيار كمياب است و اگر هم باشد 10 ليتر آن حدود 250 هزار تومان قيمت دارد. خاطراتي از سيد زمستان بود و من به تازگي با آقاي ناصري آشنا شده بودم. طي يك ماموريت از طرف بنياد شهيد به منطقه بهبهان جهت گزارش از شهداي شيميايي گردان فجر بهبهان اعزام شدم.ظهر بود و من در خيابانهاي شهر بهبهان جهت مصاحبه با جانبازان شيميايي به دنبال نشاني ميگشتم كه بياختيار به دبيرستاني وارد شدم. مدير دبيرستان وقتي از ماموريت من باخبر شد، با خوشحالي مرا در آغوش گرفت و پس از صرف ناهار حرفمان گل انداخت و ناخودآگاه از آقاي ناصري شروع به تعريف كردم.مدير مدرسه گفت: ما نيز يك معلم داشتيم كه ايشان به علت مصدوميت شديد شيميايي به تهران اعزام شد. گفتم: نام و شماره تماس او را به من بدهيد تا با وي مصاحبهاي داشته باشم.و با تعجب دريافتم كه آن معلم سيد عنايتا... ناصري بوده است. دانشآموزان و معلمان دور من حلقه زدند و حال او را جويا ميشدند و همگي گفتند: سلام ما را به آقا معلم برسان. در يكي از روزها تعدادي از مسئولان كشور از بيمارستان بقيةا... بازديد داشتند كه به طور اتفاقي من نيز آن روز آنجا بودم. خيلي براي من جاي سوال داشت كه چرا تا طبقه دهم آمدند ولي به عيادت جانبازان شيميايي نيامدند. در همين حين تعدادي از جانبازان شيميايي دور تخت سيد عنايتا... جمع شدند و شروع به اعتراض كردند كه بيوفايي و بيمهري تا چه حد؟ آقاي ناصري لبخندي زد و گفت: چرا اينقدر ارزش خود را پايين ميآوريد؟ مگر شما نياز به عيادت مسئولان داريد. سعي كنيد از زندگي خود لذت ببريد و به زندگي ابدي در جوار حضرت دوست بينديشيد كه بالاترين لذتها در انتظار مردان خداست. يك بار كه براي ملاقات به اتاق آقاي ناصري رفته بودم، خانواده ايشان نيز حضور داشتند. من بعد از انداختن چند عكس، خبر شهادت يكي از جانبازان شيميايي را كه در اتاق مجاور بستري بود را به ايشان دادم. ساعت 10 شب با من تماس گرفتند و با همان روحيه شاد و لبخند گفتند: دادن اخبار شهادت دوستانم در جمع خانواده صحيح نبود، كاش به خودم ميگفتيد. ساعتها طول كشيد تا حال و هواي آنها را عوض كردم. شادي، نعمتي است كه خداوند به انسانها هديه كرده و من آن را از خانوادهام دريغ نخواهم كرد. او از تيم پزشكي دكتر مصطفي قانعي (خانم دكتر واحدي و آقاي دكترهاشمي) و رياست محترم بيمارستان بقيةا... دكتر نادري و دكتر اصلاني بسيار قدرداني ميكند .دكتر بابايي «متخصص چشم» و پزشك معالج سيد عنايتا... ناصري پس از معاينه ايشان، پيوند قرنيه چشمان جانباز را بسيار موفقيتآميز دانست و گفت: به دليل تاثير گاز خردل، قرنيه چشمان ايشان دچار صدمه شديدي شده بود و سيد درد زيادي را تحمل ميكرد كه پس از تحويل چشم از بانك چشم ايران نسبت به پيوند قرنيه چشم راست اقدام كرديم كه بحمدا... موفقيتآميز بوده است. ناصري يكي ديگر از قهرمانان وطن اين مرز و بوم است؛ قهرماني كه الگويي براي صبر و مبارزه است، بارها نوشتيم و باز هم مينويسيم، به خاطر جانفشانيهاي او و امثال اوست كه ما به راحتي و در كمال آرامش و آسايش در كشورمان نفس ميكشيم... سید هادی کسایی |
سید هادی کسایی زاده | 11:0 - 88/08/05 + | آرشيو نظرات |
زنی که در هفت عملیات دوران دفاع مقدس حضور داشت |
سید هادی کسایی زاده | 17:59 - 88/07/06 + | آرشيو نظرات |
به رهبر بگوييد هنوز رزمنده اي زنده ام... |
سيد هادي كسايي زاده مصاحبه را به يك جانباز شيميايي كه در اغتشاشات تهران با 18 ضربه چاقو مصدوم شده بود انجام داد كه بازتاب هاي اين مصاحبه تمامي سايتها و خبرگزاريهاي كشور را در بر گرفت... در ذيل چند لينكي كه اين مصاحبه كار شده است ارائه مي گردد: |
سید هادی کسایی زاده | 18:34 - 88/05/18 + | آرشيو نظرات |
مصاحبه با جانباز شيميايي/ قائمي |
اگر همسرم نبود صد بار مرده بودم جانباز شيميايي كه قهرمان تيراندازي ايران شد سيد هادي كسايي زاده/ شيراز تيرماه 88 18 تيرماه 1388براي شركت در سومين گردهمايي جانبازان شيميايي استان فارس به شيراز سفركرده بودم كه به طور اتفاقي با چند واسطه با خانواده جانباز قائمي آشنا شدم. پس از تماس تلفني و اخذ آدرس سريعا يك تاكسي گرفتم و از هتل به طرف خانه آقاي قائمي به راه افتادم. هرچه مي رفتيم نمي رسيديم به راننده گفتم مگر محله سردخانه شيراز كجاست كه اينقدر مسيرمان طولاني شد. راننده گفت: محله سردخانه اصلا در نقشه شيراز وجود ندارد و به نوعي در جنوبي ترين و محروم ترين مناطق شهر قرار دارد. آن وقت بود كه فهميدم باز هم خدا خواسته تا با يك جانباز محروم ديگر ملاقات كنم. ... نمي توانست به درستي صحبت كند، هر چند كلمه اي كه مي گفت صورتش را به ماسك اكسيژن نزديك مي كرد تا نفسي بگيرد. جانباز 70 درصد شيميايي محمد قائمي كه تمام ريه ها و سيستم تنفسي اش را آرام آرام ازدست داده بود با چشماني قرمز و پر از اشك مي گفت: حاضرم تمام زندگي ام را بدهم تا تنها بتوانم به راحتي تنفس كنم. و اين روا نيست كه عده از مردم بگويند تو از بنياد شهيد حقوق مي گيري پس خوشبختي! نه حقوق گرفتن از بنياد شهيد و استفاده از تسهيلات جانبازي نشانه خوشبختي نيست چرا كه بزرگترين نعمت و خوشبختي براي من سلامتي بدن است. دوران كودكي محمد قائمي در سال 1344 در شهر جهرم در خانواده كارگري به دنيا آمد. مادرش حافظ قرآن و پدرش كارگري ساده، مومن و متعهد بود كه در دوران سياه پهلوي تاب تحمل تجاوزات و زورگويي هاي مستشاران امريكايي را نياورد و با سركارگر امريكايي شركت درگيرشد و مجبور شديم از جهرم به شيراز فرار كنيم تا پدرم در گوشه اي مخفي شود. دوران بسيار سختي را تحمل كرديم ولي پدرم دست از مبارزه برنداشت تا اينكخ بلاخره طعم خوش جمهوري اسلامي را چشيديم. لحظه اعزام به جبهه ... 14 سال بيشتر نداشتم و برادر بزرگم به جبهه اعزام شده بود براي همين مي ترسيدم كه به پدر و مادرم بگويم كه قصد رفتن دارم. بعد از كلي تمرين بالاخره توانستم شناسنامه ام را تصحيح كنم و روزي كه مي خواستم اعزام شوم رفتن داخل اطاق و به مادرم گفتم: مادر جان حلالم كن دارم مي روم. مادرم با لبخندي سرشار از معنويت و رضايت گفت: مي دانستم كه دلت آنجاست. چه كنم وظيفه است و نمي توانم مانع از رفتنت شوم خدا نگهدارت باشد پسرم بعدش از زير سجاده برگ رضايتنامه را به من داد و گفت: پدرت هم راضي است انشاء ا.. خدا راضي باشد. من كه انگار درهاي بهشت به رويم باز شده است با چشماني اشك آلود دوان دوان به طرف پايگاه بسيج راه افتادم و از انجا به گردان 999 مستقل فارس حركت كرديم. لحظه مجروحيت من چندين بار مجروح شدم البته حافظه ام ياري نمي كند ولي يادم است كه سال 62 بود و من از طرف لشكر 33 المهدي جهرم براي شركت در عمليات بدر راهي جزيره مجنون شده بوديم. در آن عمليات من مسئول كاتيوشا بودم، تجهيزاتمان كامل نبود به خصوص ماسك چونكه تنها در آموزشها در مورد حملات شيميايي شنيده بوديم و از خطرات آن اطلاع دقيقي نداشتيم. در حين تميز كردن اسلحه بودم كه صداي هواپيماهاي دشمن فضاي منطقه را فرا گرفت، فكر كنم 4 يا 5 تايي بودند. بعد از شليك چند راكد ناگهان سكوت همه جا حكم فرما شد. مانده بوديم كه چرا جايي آتش نگرفت يا اينكه دودي به هوا نمي رود. در همين گير و دار بوديم كه چند صد متر جلوتر ديدم بچه ها يكي يكي مي افتند روي زمين و برخي هم به حالت سرگيجه تلو تلو مي خورند. يكي از بچه ها داد زد، شيميايي شيميايي ماسكهاتون را بزنيد... چشمانم شروع به سوزش كرد و پاهايم تاول زده بود. سرفه شديد، تنگي نفس و اسفراق پياپي امانم را بريده بود ولي نتوانستم سرفه هاي يكي از سربازها را تحمل كنم براي همين ماسكم را به آن سرباز دادم و بعد از چند دقيقه بيهوش شدم. آن زمان تنها 15 سال داشتم. وقتي كه به هوش آمدم برادرم در بيمارستان بالاي سرم بود. بدنم عريان بود و روي آن كرم هاي سفيد رنگي زده بودند هر كس كه مي آمد يك آمپولي به من مي زد و مي رفت. ديگر نمي توانستم تحمل كنم براي همين بعد از چند روز از بيمارستان فرار كردم و به جبهه برگشتم. وقتي وارد منطقه شدم دوباره حالم بد شد برادرم دستور داد مرا با طناب به صندلي ماشين ببندند و به بيمارستان ساسان تهران منتقل كردند. و پس از مدتي به شيراز برگشتم. بعد از من پدرم و برادر كوچكترم چند بار به جبهه رفتند ولي من به دليل مصدوميتهاي شديد نمي توانستم اعزام شوم. ازدواج و خانواده پس از بازگشت از جبهه 18 ساله بودم كه با معرفي يكي از همسايگان با خانواده فاطمه(همسرم) آشنا شدم. پدر همسرم كارگر شهرداري و اهل جبهه و دفاع مقدس بود اين براي من بسيار حائز اهميت بود. عروسي مان در جهرم و با 750 هزار تومان مهريه انجام شد ولي اين خوشي ها تنها 2 سال طول كشيد يادم هست كه 20 ساله بودم كه همسرم آش پخته بود و سير داغ و نعنا داغ آماده مي كرد كه من به خانه رسيدم. به علت اينكه نوع گاز خردلي كه استشمام كرده بودم بوي سير مي داد ناگهان حالم به هم خورد و پس از مدتي عوارض مصدوميت شيميايي در بدنم شدت گرفت. سرفه ها شروع شد و تاولها دوباره روي پوستم نقش بست. سوي چشمانم كمتر شد و محتاج اكسيژن شدم. ولي مقصر بوي سير نبود بلكه به گفته پزشكان وقت آن رسيده بود تا عوارض پديدار شود. به راستي با آن همه مصيبت، شب بيداري ها، خلت هاي خوني، سرفه هاي شديد، سوزش سينه و تاولهاي روي بدنم به خدا سوگند اگر هسرم نبود تا حالا صد بار مرده بودم. زندگي من مرحون نگهداري هاي فاطمه است. نامي كه با خس خس سينه ام گره خرده است. بنيانگذار رشته تيراندازي جانبازان شيميايي يادش به خير، دوست نداشتم هيچ وقت بيكار بوده و تحركي نداشته باشم براي همين با چند نفر از جانبازان بنيانگذار رشته تيراندازي جانبازان شيميايي شديم. خيلي سختي كشيديم تا اينكه بالاخره توانستيم سالن تيراندازي را راه اندازي كنيم. 2 سال پيش كه هنوز تركش هاي سرم قرنيه چشمانم را نوازش نكرده بود قهرمان تيراندازي جانبازان شيميايي كشور شدم. ولي امروز با حسرت به دليل چشمانم ديگر نمي توانم تيراندازي كنم. درد و دلهاي جانباز 70 درصد شيميايي امروز صاحب 5 فرزند به نامهاي ابوالفضل، زينب، احسان، رضا و محمد حسن مي باشم و در خانه اي دورافتاده از شهر شيراز در ميان خروارها خاك و خاكستر زندگي مي كنم. خاكستري كه از سوزاندن زباله ها به خانه ما گسيل مي شود. اگر همين دستگاه اكسيژن نبود خدا مي داند چند بار مرده بودم. دكتر ها گفته اند به دليل مصدوميتم بايد تابستانها به شمال كشور بروم ولي مخارج زندگي توان رفتن به شمال را از من گرفته است. شما قضاوت كنيد يك جانباز شيميايي 70 درصد با اين حقوق چگونه مي تواند زندگي يك خانواده 7 نفره را مديريت كند؟ |
سید هادی کسایی زاده | 14:24 - 88/05/05 + | آرشيو نظرات |
سنفوني جانبازان شيميايي | |
| |
سید هادی کسایی زاده | 15:27 - 88/04/21 + | آرشيو نظرات | |
جانباز شيميايي 5 ساله از سردشت | |
| |
سید هادی کسایی زاده | 15:37 - 88/04/14 + | آرشيو نظرات | |
جانباز رجب زاده | |
| |
سید هادی کسایی زاده | 14:25 - 88/04/03 + | آرشيو نظرات | |
جانباز شیمیایی نصیر آبادی |
هـمـدم من، گازهاي خردلمصاحبه کننده: سید هادی کسایی زاده چاپ در مجله خانواده سبز ۲۲۵ هر وقت به منزل جانبازي ميروم و او مرا همانند چاهي ميپندارد تا برايم درد دل كند و تمام اشكهاي زندگيش را در من خالي كند، تمام ميشوم. زيرا نميتوانم نقش چاه را به خوبي ايفا كنم. شرمنده ميشوم، خجالت زده در آن لحظه، بارها از خدا خواستهام تا آب شوم. خداوندا چرا من بايد ناظر اين چشمها باشم. يادم است كه يك جانباز شيميايي در بيمارستان ساسان تهران لحظه خداحافظي ساعتها مرا در آغوش گرفته بود و زار زار ميگريست. نميدانم اين گريهها از آن كه بود. ولي فضاي اتاق، حضور صاحبان اشكها را تداعي ميكرد. او ميگريست و من ميگريستم. ولي اين اشك كجا و اشكهاي او كجا! يكي از هموطنان با من تماس گرفت و گفت: صفحه قهرمانان وطن مجله بوي بهشت ميدهد و از تمام بچههاي مجله خانواده سبز خواست تا اين نعمت را از دست ندهند... اين بار به منزل جانباز نصيرآبادي رفتم... خيابان امام خميني بين خوش و قصرالدشت، بن بست بودن كوچه تنم را لرزاند. زيرا از بن بستها متنفرم. چندين بار گفته بود كه براي مصاحبه نروم و دليلش اين بود: «من كه هستم كه تو را به زحمت بياندازم و صفحات مجله شما را اشغال كنم.» براي همين از ديدنم متعجب شد. يكي بود يكي نبود. در طبقه دوم يك آپارتمان در خانهاي 38 متري، خانوادهاي 4 نفره زندگي ميكنند كه مرد خانواده به دليل مبارزه با دشمنان خاك و ناموس كشورش دچار مجروحيت شده است. در نگاه اول نميتواني متوجه شوي كه وي جانباز است. زيرا او قرباني گازهاي خردل است. گازهايي كه به آرامي تمام دستگاههاي تنفسي انسان را تخريب ميكند و آدمي براي ادامه زندگي نياز به اكسيژن، دارو و توجه بيشتري خواهد داشت. نام اين مرد، عليرضا نصيرآبادي است. مردي كه در كشورمان او را به اسم قهرمان ميناميم، ولي به رسم؛ يك مصدوم و آسيب ديده جنگ، يك بيمار و... قهرمان داستان ما 24 ساله بود كه براي دفاع از كشورش به جنگ رفت. منطقههايي به نام فاو، جزيره مجنون و.... همانجا بود كه گازهاي شيميايي را استشمام كرد و بعدها با اصابت يك خمپاره پرده گوش چپش را از دست داد و موج انفجار وي را اسير جنگ با اعصاب كرد.تلخ ترين روزهاي زندگياش دوران بعد از جنگ بود. زماني كه ميدانست شيميايي شده، ميدانست مشكل اعصاب و روان پيدا كرده است ولي با اين حال پدر همسرش كه شخصي مذهبي بود وي را به خاطر خودش پذيرفت و همسرش نيز بدون هيچ شكي خدمتگذاري به جانبازان را عبادت دانست. دوراني كه باعث شد وي ساليان سال در ادارات و سازمانها بدود تا ثابت كند جبهه بوده است، ثابت كند جانباز بسيجي است و نياز به درمان و توجه دارد، ولي با تمام مدارك، تاولها و مصدوميتها فقط پارگي گوش او را ديدند و ارزش او ناقابل محسوب شد. (تمام مدارك او موجود است)بيكاري، بيماري، جانبازي، خم زبان، بدهكاري و ديگر هيچ. تنها مونس تنهايياش، همراه زندگياش و مرهم زخمهاي مخفياش كسي نبود جز يك زن فداكار، يك شيرزن... زني كه او را همسر مينامد. زني كه عقل از درك حضورش عاجز است ،او يك تنه خرج اين زندگي پرهزينه را ميكشد. دوران خانه به دوشي فشار عصبي و تشنج باعث شده بود كه قهرمان اختيارش را لحظهاي از دست بدهد و فرياد سردهد. فريادي نه از سر جنون بلكه صبري كه صدايش را همه ميشنوند و نتيجهاش جواب صاحبخانه و بيپولي و بيخانماني و... بود. او نگفت، بلكه همسرش لب به سخن گشود و با چشماني پر از اشك گفت: پاييز 1385 انتهاي خيابان مالك اشتر داخل يك خرابه خانهاي بود از جنس مشمع! 10 روز كنار خيابان زندگي كرديم. تا اينكه از دوستان و اهالي محل 500 هزار تومان وام گرفتيم و مقداري هم ديگران كمك كردند و با پولي كه برادرم به ما قرض داد 4 ميليون پول پيش و 250 هزار تومان كرايه، خانهاي 38 متري اجاره كرديم. چند پيشنهاد به خوانندگان صفحه قهرمانان وطن اگر از مسئولين هستيد، بد نيست براي درستي مصاحبه به منزل جانبازان سري بزنيد. اگر از جانبازان گمنام هستيد بگذاريد به خانههايتان بياييم، شما وظيفه خود را به نحو احسن انجام داديد، بگذاريد ما وظيفه اطلاعرساني را به نحو احسن انجام دهيم. اين صفحات جزئي از تاريخ دفاع مقدس خواهند شد. از مردم عزيز نيز درخواست دارم در صورتي كه خانواده جانبازي را ميشناسند كه نتوانسته اند جانبازي خود را ثابت كنند يا از درصد جانبازي پاييني برخوردارند به ما اطلاع دهند تا با آنان مصاحبه كنيم. عزيزاني هم كه قصد كمك، همدردي و مساعدت به اين قهرمانان از ياد رفته را دارند بعد از تماس با مجله و هماهنگي با جانباز ميتوانند مهمان منزل جانباز باشند. مجله خانواده سبز آمادگي خود را جهت همكاري و رسيدگي به وضعيت جانبازان اعلام ميدارد. گفتني است اين جانباز آرزو دارد به كربلا ونجف سفر كند... اورا دريابيد. ... بابا كفش ندارم سارا 11 ساله و سينا 9 ساله ميتوانند روزي اين مظلوميت را شهادت دهند. آنها معني جنگ را ميدانند. ولي هنوز معني فرهنگ ايثار و شهادت را درك نكردهاند و شايد اصلا نميدانند ارج نهادن به مقام جانبازان و ايثارگران يعني چه! مادر ميگفت: «روزهايي به نام عيد نوروز و شب يلدا را سالهاست كه از ياد بردهايم.» چرا من خبرنگار بعد از 20 سال از جنگ بايد اولين كسي باشم كه به منزل اين جانباز سر ميزنم؟! جانباز ميگفت: جوابيه نامه من به فلان نهاد، فقط ارجاع به كميته امداد بود و كميته امداد براي پرداخت 500 هزارتومان وام چندين ضامن از من خواست. آيا من كسي را دارم؟ آقاي كسايي بنده ساليان سال است كه خواننده صفحه قهرمانان وطن مجله خانواده سبز هستم. در اين چند ماه اخير اين صفحه خيلي تغيير كرده است. حقايق را مينويسد. من و همسرم بعد از خواندن زندگي جانباز «پورحسن» و «حداد» متاثر شديم، از اينكه اين همه بدبختي فقط براي ما نيست، ولي آيا آنها هم ميخوانند؟! اميدوارم زماني كه ميگويم: براي ثبت نام دخترم پول خريد كتاب را نداشتم درك كنند يا دخترم كفش ندارد... فرزنداني كه با وجود مشكلات پدر و اذيت و آزار روحي و رواني به پدرشان كارنامههاي درسي با معدل بالا هديه ميدهند. |
سید هادی کسایی زاده | 10:47 - 88/03/12 + | آرشيو نظرات |
سید حسن نقوی | ||
| ||
سید هادی کسایی زاده | 18:15 - 88/02/15 + | آرشيو نظرات | ||
آقای توکل بیات |
وبلاگ قربانیان سلاح های شیمیایی گفتگو با پدر شهید و جانباز70 درصد شیمیایی؛ آقای توکل بیات نام: توكل نام خانوادگي: بيات زمان محل مجروحيت: 1364 منطقه عملیاتی فاو نحوه مجروحيت: استشمام گاز خردل مدت حضور در جيهه: 8 سال (همه سالهای دفاع مقدس) ... از جنوب تهران که به طرف بهشت زهرا حركت کنی، يك جاده فرعي است كه از كنار پالايشگاه تهران ميگذرد. انتهاي اين جاده روستايي است به نام" قوچ حصار". و تو در گشت و گذاری در كوچههاي آن می توانی مصادیقی از واژه های زیبای ايثار و شهادت را از نزدیک ببینی... " روستای شهید پرور قوچ حصار" زنگ درب منزلی را زديم كه در آن پيرمردي 70 ساله زندگي ميكرد. با جانبازی 70 درصدی، درست به اندازه سن و سالش.مردي كه به غير از مقام والای جانبازي، ((پدر شهيد )) نيز هست . گفتند که امروز پنج شنبه است و آقا توكل رفته "بهشت زهرا" سر مزار پسرش. و صبر كرديم تا با او لحظاتي زيبا و به ياد ماندني بسازيم. بالاخر آمد و با آغوش باز دعوت كرد تا به خانهاش برويم. خانهاي ساده و آرام با تصاويری از شهيد كه طاقچه خانه پدری را زينت داده بود. پيرمرد تنی خسته و مجروح داشت. براي جواب دادن به پرسش ها اندکی مکث می کرد، به فكر فرو می رفت و با پختگي و متانت خاصی جواب مي داد. پرسیدم، پدرجان چه شغلی دارید و چطور شد که به جبهه رفتید؟ و او در جواب گفت: الان بازنشستهام ولي قبل از جنگ كارگر كارخانه "كاشي سعدي" بودم . پسرم - محمد - كه به جبهه رفت و هم از سر کارم اجازه گرفتم و به دنبال او به جبهه رفتم. خودم حدود 50 سال داشتم و محمد 16 ساله بود. او در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت گلوله خمپاره به شهادت رسيد. او گفت که چطور مجروح شده، آنهم شیمیایی؛ "فاو كه فتح شد، گردان ما براي احداث سنگر رهسپار خط شد. يك روز كه داشتم يك گوني را پر از خاك ميكردم، نگهبان فرياد زد " شيميايي" فرمانده بلافاصله همه را به سوي يك استخر پر از آب هدايت كرد و همگی داخل آب رفتیم كه لااقل گازهای بدبوی شیمیایی را تنفس نكنيم. اما غافل از اينكه حال دچار عوارض پوستي شدیم". از او پرسیدم چه آرزویی داری؟ اشک در چشمانش نشست و گفت: "زيارت كربلا و خانه خدا" پدر جان! پشيمان نيستيد كه به جبهه رفتيد. تنها پسرتان - محمد- هم که رفت؟! نه! نه! جبهه همه چيز ماست. ما به عشق امام(ره) رفتيم. امام ما شخصيتي بود كه نظيرش در دنيا پيدا نميشود. و پير مرد از خاطرات هرساله سفرش به شلمچه می گفت و وقتي پرسیم چرا شلمچه؟جواب داد: "ايران هم كربلائي دارد!" در آخر از او پرسيدم خواب هم مي بينيد يا نه؟ لبخندي زد، بعد از چند لحظه گفت: يك شب خواب ديدم محمد ميگويد: "بابا! چرا برام گل نميآری؟!. در همین حین زهرا خانم- دختر آقای بیات- که تازه وارد اتاق شده بود، گفت: پدر فقط لحظه شماري ميكند تا پنجشنبه برسد و بهشت زهرا برود، پیش داداش، پیش محمد..... انتهای گفتگو مصاحبه گر: سید هادی کسایی زادگان |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر