۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

وضعیت دردناک مجروحان جنگی- مولفه ای برای ارزیابی میزان فرهیختگی و شرافتمندی ملت ایران


یاد گرفته بودیم ، برای هر کسی که نان و نمکش را خوردیم ، حرمت خاصی قائل باشیم و در روزهای سخت ، تنهایش نگذاریم. اما کسی به ما نیاموخت ، با ایثار گرانی که همه چیزشان  را فدای دفاع از جان و مال و ناموسمان کردند، چگونه حق نان و نمک را  به جای آوریم . این تصاویر و گزارشها را مشاهده نمائید . آنگاه  از خودتان بپرسیـــد آیا نمک  نشناســـی ، شـــاخ و دم دارد؟آیا واقعا ما ملت فرهیخته و شریفی هستیم ؟؟؟
خودتان را از مرض شوم "تداخل ذهنيت گذشته در واقعيت اکنون" خلاص کنید لطفا!

خودتان را از مرض شوم ""تداخل ذهنيت گذشته در واقعيت اکنون!" خلاص کنید لطفا

 
روایت تلخ زندگی "هوشنگ سواری"
جانباز شیمیایی که 45 روز زندان رفت/به اتهام پیگیری درصد جانبازی
روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه های نورآباد؛ روایتی از مردی که روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در کنج خرابه ای روزگارش شده قرصهای اعصاب و اسپری و حسرت شهادت.
در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 9:18 - 90/05/22
+ | 15 نظر
صاحب این تصویری که بر دیوار شهرمان نقش بسته جانباز شیمیایی است
 
چهره آشنای دفاع مقدس جانباز ۷۰ درصد شیمیایی است
جانباز سعید ثعلبی
به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است.
ادامه گفتگو را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 20:41 - 90/03/30
+ | آرشيو نظرات
فقیرترین جانباز شیمیایی...
منبع درآمد جوانترین جانباز شیمیایی رقصیدن است
 همدل با جانبازان شیمیایی؛ پنج ساله بودم که شیمیایی شدم
زریان منجوق دوزی می کند و ماهیانه 20 الی 40 هزار تومان درآمد دارد و رحیم با بازی در تاتر و اموزش رقص می تواند ماهیانه بین 100 تا 120 هزار تومان درآمد داشته باشد و الباقی هزینه های زندگی شان را دوستان و اقوام می پردازند. رحیم بعد از گذشت 23 سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز 10 درصد می نامند ولی حقوقی از بنیاد شهید نمی گیرد.
رحیم و زریان آنقدر پاک و معصومند که نمیخواهی از همصحبت شدن با آنها دل بکنی... ولی دریغ از وفای به عهد مسئولان... آنها سالهاست که فراموش شده اند. زریان تنها به چند رایانه نیاز دارد تا به پیشنهاد من اولین کافی نت زنانه سردشت را افتتاح کند...
در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 18:4 - 89/11/11
+ | آرشيو نظرات
علی عسگری گوشه ای از مشکلات جانبازان شیمیایی را بازگو کرد
گوشه‌اي از درد دلهاي جانباز 70 درصد شيميايي:
نبود ‌دارو و بي‌مهري مسولان نسبت به امور جانبازان اين عزيزان را منزوي كرده است
در ادامه مطلب...

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 13:48 - 89/10/29
+ | آرشيو نظرات
پیمانکاران بی مسئولیت در بنیاد شهید
مصاحبه های سانسور شده
ای کاش این جانباز زنده بود...
9g8pbaejmwg7obvhly.jpg
جانباز شیمیایی عباسعلی نوروزی یادش بخیر. رفته بودم بیمارستان بقیه الله تهران تا با او مصاحبه کنم. همسرش در کنار جانباز روی صندلی می خوابید و جایی برای اسکان نداشت. تعارفش کردم به خانه ما بیاید قبول نکرد. این همسر جانباز با سختی همراه با همسرش خود را به تهران رسانده بود و تا اتمام درمان مجبور بود شبها در کنار همسرش بماند و بنیاد شهید تسهیلاتی را برای اسکان این زن محیا نکرده بود.
مصاحبه را نوشتم ولی سانسور شد خوب بدیهی بود چون سایت برای بنیاد شهید بود. ولی خوشحالم که فیلم این جانباز را هنوز در آرشیوم دارم.
البته دیگر نمی توانید با جانباز گفتگو یا مصاحبه ای داشته باشید. چون عباسعلی نوروزی سالهاست به خیل شهدا پیوسته است. روحش شاد... ولی ای کاش حداقل در آن روزها خیالش از همسرش آسوده می شد...
حداقل می شد یک کاری کرد یا اینکه به مسئولی اطلاع داد ولی مانع اینگونه فعالیتهای خداپسندانه می شدند. به من می گفتند به تو چه ارتباطی دارد. سرت به کارت باشد.
متن مصاحبه با جانباز شهید نوروزی در سایت قربانیان سلاحهای شیمیایی در ادامه مطلب

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 9:53 - 89/10/29
+ | آرشيو نظرات
روایت دیدار با جانبازی شیمیایی که تمام خانواده اش شهید شده اند
داستان عروسي كه قرباني سلاحهاي شيميايي شد

"پروين 20 سال است كه نمي خندد"
"سيد هادي كسايي زاده"
اين داستان واقعي است و در عصر حاضر اتفاق افتاده و قهرمانان داستان زنده اند و به حقيقت داستان گواهي مي دهند. در این داستان پروین واحدی جانباز ۷۰ درصد شیمیایی تمام درد و دل ۲۳ ساله خود را برای ...
 1hawptuku51hw3hl659.jpg
گفتگو و داستان مجروحیت پروین واحدی در ادامه مطلب

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 6:0 - 89/08/19
+ | آرشيو نظرات
روایت تصویری دیدار همسر شهردار تهران از دو جانباز زن شیمیایی
جانباز ۷۰ درصد شیمیایی سردشتی
با کلیک بر روی تصاویر- تصاویر بزرگتر می شود
1hawptuku51hw3hl659.jpg
 
1xbzdddtsa553rlk2z.jpg
گزارش تصویری بازدید خانم دکتر زهرا مشیر همسر دکتر محمد باقر قالیباف شهردار تهران و معصومه آباد عضو شورای شهر تهران از امینه وهاب زاده تکاور و جانباز ۷۰ درصد شیمیایی
hcybj14gfbqjmxnjg9f9.jpg
 با کلیک بر روی تصاویر- تصاویر بزرگتر می شود
s8e9bpdpekpxza9fr1b3.jpg

802hgubud89cf0g0ny1h.jpg
سید هادی کسایی زاده | 5:0 - 89/08/19
+ | آرشيو نظرات
عمران جنگ دوست جانباز 70 درصد شیمیایی
 بازمانده يك خانواده سیزده نفری از فاجعه شيميايي سردشت

او امروز ۲۵ سال دارد و کارشناس رشته ادبيات عرب است و البته "جانباز 70 درصد شيميايي

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 8:54 - 89/07/26
+ | آرشيو نظرات
فاجعه ای انسانی پس از 22 سال از جنگ تحمیلی
این جانباز شیمیایی
 تا چند روز دیگر همراه با خانواده اش آواره کوچه و خیابان می شود
به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران - محمد رفیعی نژاد را تابه حال ندیده ام ولی چند ماهی است که با هم ارتباط داریم. اولین بار چهار ماه قبل بود که ایشان یک پیامک به شماره همراه من ارسال کرد مبنی براینکه من جانباز شیمیایی هستم ولی به علت گرسنگی و بیکاری می خواهم خودکشی کنم.
epoa7un7suejqd34on7.jpg 
ای کاش سیل زده پاکستانی بودم تا مرا می دیدند
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پیام یک جانباز شیمیایی در مورد این خبر
اهل یکی از روستاهای استان گلستان هستم- من این جانباز را می شناسم. چند باری روی پله های بنیاد شهید دیدمش. وضعیت مالی بدی دارد. خیلی تلاش کرد تا ثابت کند که جانباز است ولی موفق نشد. به خاطر موجی بودنش نمی تواند جایی کار کند. به هر گس و ناکسی رو زده تا خجالت زده زن و بچه نشود ولی موفق نشد. باید نام این جانباز و این نامه و وبلاگ به بمب گوگلی تبدیل شود. یک فاجعه انسانی در راه است.

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 17:0 - 89/07/24
+ | آرشيو نظرات
در استان قم/
یک دبستان دخترانه سالن چند منظوره خود را به نام "امینه وهاب زاده" نامگذاری کرد متن گزارش در ادامه مطلب
بازتاب مصاحبه "کسایی زاده" با خانم وهاب زاده جانباز ۷۰ درصد شیمیایی در رسانه ها:

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 15:30 - 89/07/17
+ | آرشيو نظرات
بدون سانسور با تمام جزئیات/ واروژ خدابخشیان جانباز شیمیایی مسیحی
مجله خانواده سبز گفتگو با جانباز شیمیایی مسیحی را منتشر کرد وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران از مجله خانواده سبز (آقایان کرد محله- هرمز شجاعی مهر و دکتر اسماعیل تبار) به دلیل انتشار مصاحبه درد آور جانباز مسیحی قدر دانی می کند.
گفتگو در مجله خانواده سبز شماره ۲۶۵
سید هادی کسایی زاده | 19:1 - 89/07/15
+ | آرشيو نظرات
زهرا مشیر با آمنه و پروین گریست...
همسر شهردار تهران: گاهی اوقات محمد باقر را نمی شناختم...
گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی از همراهی همسر شهردار تهران با این وبلاگ در بازدید از دو جانباز شیمیایی زن در شهر تهران
(قسمت اول)
هنوز ده روزی به هفته دفاع مقدس مانده بود که فکرکردم باید در این هفته بتوانم باز هم موضوع حقوق ومشکلات جانبازان شیمیایی را پررنگ کنم. نامه نگاریهای مختلفی با مسئولان داشتم از وزیر و وکیل گرفته تا مدیران کل سازمانها که هریک به بهانه ای حاضر نشدند.

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 16:30 - 89/07/08
+ | آرشيو نظرات
گفتگوی کسایی زاده با "واروژ"...
این گفتگو را تا انتها بخوانید: گفتگوی کسایی زاده با جانباز شیمیایی مسیحی
"گفتگوی بدون سانسور واروژ خدابخشیان"/ ذکر منبع خبر الزامی است

لطفا نظر خود را در مورد این گفتگو بیان کنید

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 14:0 - 89/07/03
+ | آرشيو نظرات
به مناسبت هفته دفاع مقدس/
گفتگوی خواندنی وبلاگ جانبازان شیمیایی با جانبازی فراموش شده/
جانبازی با ۵ درصد شیمیایی/ تاولها امانش را بریده اند
حتی همسایگانش هم او را نمی شناختند. همیشه غریب بوده است و سر را به شانه هایم گذاشت و گریست. شب که میهمان خانه چوبی اش بودم با صدای نفسهای دستگاه اکسیژن ساز به صبح رساندم...
گفتگو از سید هادی کسایی زاده  (وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران) ادامه مطلب
ذکر منبع الزامی است

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 18:42 - 89/07/02
+ | آرشيو نظرات
گفتگو با جانباز شيميايي "محمد رضــا كاظمي كاخكـي"
این گفتگو اولین مواجهه من با یک جانباز شیمیایی بود/ به قول معروف می توان گفت من تا آن وقت تا به حال خبرنگاری نکرده بودم/ گفتگو با آقای کاظمی اولین تجربه خبرنگاری/ اولین برخورد با جانباز شیمیایی و اولین عکاسی من به عنوان عکاس خبری بود.
وقتی وارد منزل این جانباز شدم من هم مثل تمام مردم با دیدن خودرو و خانه مسکونی جانباز گفتم این هم دارد پول بنیاد شهید را می گیرد و مصاحبه می کند همه چیز خوب و عالی است.
وقتی از همسر این جانباز پرسیدم این خانه و زندگی را از کجا آوره اید گفت: با دعوا و درگیری و داد و فریاد زدن در راهروهای بنیاد شهید/ چون حقمان را نمی دادند/ جوان خبرنگار به این زندگی نگاه نکن ما توی فقر در شهرستان زندگی می کردیم...
هرچند در سایت جانبازان شیمیایی بنیاد شهید تمام مصاحبه ها سانسور می شد ولی مصاحبه این جانباز را می توانید بخوانید.
 گفتگو با جانباز شيميايي  "محمد رضــا كاظمي كاخكـي"
                
محمد رضا كاظمي كاخكـي جانباز شيميايي 60 درصد‌ و بازنشسته نيروي دريايي است. او متولد1348 در شهر گناباد است. در اسفندماه 1362 در جزيره مجنون شيميايي شده و به خیل عظیم ایثارگران و جانبازان حماسه ساز دوران دفاع مقدس پیوسته است....

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 13:5 - 89/05/05
+ | آرشيو نظرات
در گفتگو با جانباز شیمیایی 75 ساله "اکبـــر بوربوری"
"افشای یک فاجعه شیمیایی"
در گفتگو با جانباز شیمیایی 75 ساله "اکبـــر بوربوری"

نام: اکبـــر/ نام خانوادگی: بوربوری/ تاریخ و محل تولد: بهمن ماه 1311- همدان
مکان مجروحیت: زندان های عراق(موصل)/ نحوه مجروحیت: استشمام گاز خردل
مدت اسارت: 10 سال


ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 13:1 - 89/05/05
+ | آرشيو نظرات
جانباز شیمیایی متواری در خیابانهای مشهد
  نگذارید این جانباز شیمیایی "متکدی" شود
از بیچارگی و دربه دری با شما تماس گرفتم... خدا کسی را جانباز شیمیایی بدون درصد نکند...
جانباز شیمیایی "محمد -ر " به علت مشکلات مالی و هزینه های درمانی مدتی است خانواده خود را ترک کرده است.
این جانباز طی ارسال نامه و مدارک جانبازی خود به وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران اعلام کرده است: سال ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شدم. و ژس از سالها دوندگی توانستم در سال ۱۳۸۶ با تائید دکتر قانعی به عنوان جانباز شیمیایی شناخته شوم.
وی در این نامه گفته است: پس از ۲ سال انتظار پشت درب کمیسیون پزشکی بالاخره نوبت به تعیین درصد من رسید ولی نتیجه تنها ۰ صفر درصد بود. حتی اعتراض هم فایده ای نداشت.
عوارض شیمیایی همراه با سرفه های شدید و خس خس سینه تاب کارکردن از من را گرفت و خانه نشین شدم.
این جانباز در نامه خود نوشته است: قسمتی از مستمری مادرم و کمی هم از مستمری مادر همسرم که مادر شهید است روزی یک وعده غذای خانواده ام را تامین می کند ولی ۳ سال اجاره خانه ام عقب افتاده.
ای کاش می دانستم شیمیایی مرا از بین می برد ازدواج نمی کردم و فرزندان و همسرم با خود در این فلاکت همراه نمی کردم.
شادابی ام را از دست داده و افسرده شده ام. از زور شرمندگی و فقر خانه ام در گرگان را ترک کرده و به مشهد رفتم تا کارگری کنم.
به کسی التماس نمی کنم و از آرمانهایم هم کوتاه نمی آیم ولی این حق من نیست.هر مسئولی که پرونده مرا ورق می زند می گوید چرا تو درصد نداری؟؟؟
در مدارک ارسالی این جانباز نامه ای به شماره ۷۷۹۶/۴۴/۲۵ ل ز مورخ ۷/۹/۸۶ نیروی زمینی سپاه است که درج شده نامبرده در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۶۴ در فاو شیمیایی شده است.
در مدرکی دیگر به شماره ۱۰۸۴۵۰/۸۲۰/۲۷۰۹۱ از بنیاد شهید استان گلستان آمده است نامبرده پاسدار مشمول بوده و در تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۶۴ در فاو شیمیایی شده است.
در نامه کمیسیون پزشکی نامبرده به شماره ۱۵۲۱۶/۲۷۰/۵۵۰۱۲۷ مورخ ۸/۴/۸۸ معاونت بهداشت و درمان بنیاد شهید کشور و به امضای دکتر علی اکبر بابایی رسیده نیز آمده است نامبرده از ناحیه چشم/ پوست و ریه دارای ضایعه شیمیایی است.
این جانباز شیمیایی طی ارسال پیامکی به نویسنده وبلاگ جانبازان شیمیایی نوشته است: ای کاش سیل زده رودبار یا زلزله زده بم بودم تا مرا می دیدند. مرا به خانوده ام برگردانید. نگذارید شرمنده همسر و فرزندانم شوم.
از بیچارگی و دربه دری با شما تماس گرفتم...
خدا کسی را جانباز شیمیایی بدون درصد نکند...

---------------------------------------------------------------
از مسئولان کشور درخواست می شود با توجه به فرمایش امام خمینی(ره) که مسئولان خدمتگذار ملتند و همچنین بیانات مقام عظمای ولایت مبنی بر اینکه ایثارگران سرمایه های کشورند لطفا کمی از خواب و پشت میزهای خود تکان خورده. کولرهای گازی را رها کنید و دستان نرم و ظریفتان را بر برگه های پرونده این جانباز بچرخوانید.
امیدوارم خداوند به من این توفیق را بدهد که در آن دنیا ببینم چگونه می خواهید پاسخگوی شهدا و جانبازان باشید...



سید هادی کسایی زاده | 14:37 - 89/04/29
+ | آرشيو نظرات
شیرزنی با 7 بار مجروحیت در جنگ
گزارش ویژه مهر "سید هادی کسایی زاده"/
شیرزنی با 7 بار مجروحیت در جنگ ؛ زندگی با عصا و اکسیژن در اتاق 12 متری
آمنه وهاب زاده شیرزن جبهه های جنگ که روزگاری امدادگر، تک تیرانداز، آرپی چی زن و همرزم شهید همت، چمران و صیاد شیرازی بوده امروز همراه با ماسک اکسیژن در گوشه خانه 50 متری اش در آلوده ترین نقطه تهران زندگی می کند.
بازتاب گزارش و مصاحبه کسایی زاده با خانم وهاب زاده در رسانه ها:

ادامه مطلب
سید هادی کسایی زاده | 7:53 - 89/04/26
+ | آرشيو نظرات
رحیم صداقت پدر شد
رحیم صداقت پدر شد
حتما مصاحبه با جانباز شیمیایی رحیم صداقت را به خاطر دارید. همان پسر بچه ۵ ساله شیمیایی که امروز متاهل شده و ۲۷ سال سن دارد.
سال ۸۷ که به سردشت رفتم خانه شان بالای کوه بود و داخل یک اطاق سنگی با کرایه خانه ای که همسایه ها می داند زندگی می کردند.
هنوز هم همین طور هستند. ولی یادم نمی رود وقتی که به رحیم صداقت گفتم: چرا بچه ندارید چشمانش برقی زد و گفت: ما که شیمیایی هستیم؟
بعد کلی با او و همسرش زریان صحبت کردم که جنین ربطی به مصدومیت شیمیایی ندارد... حالا یک سالی از آن ماجرا می گذرد و دیشب رحیم زنگ زد و گفت: داری عمو می شوی...
خیلی خوشحال شدم. ولی افسوس آنها هنوز هم تنها هستند. رحیم درصد جانبازی مشخصی ندارد و حقوقی از بنیاد دریافت نمی کند ولی دل صاف و ساده و خانه باصفایی دارند و با یک تکه نان حالی می کنند.
ای کاش بنیاد شهید نبود می توانستیم انجمن های مردمی حمایت از جانبازان راه بیاندازیم و خودمان به جانبازان کمک کنیم. البته آنها نیازی به کمک ما ندارندولی وظیفه ما رسیدگی به قهرمانان وطن است.
خدا نگذرد از مسئولان غافلی که پشت میزهای بزرگ با مغزهای کوچک دل ایثارگران را به درد می آورند و حق و ناحق می کنند.
با اینکه خودم هم خبرنگاری بیش نیستم ولی به رحیم می گویم پدر شدنت مبارک...
  .                                    
 تصویر رحیم صداقت در سن ۵ سالگی/ و حال حاضر
سید هادی کسایی زاده | 16:44 - 89/01/22
+ | آرشيو نظرات
تصاوير منتشر نشده از جانباز شيميايي شهيد سيد عنايت الله ناصري
گزارش تصويري از معلم و جانباز شهيد شيميايي 

سيد عنايت الله ناصري
كسي كه زندگي مرا تغيير داد

سید هادی کسایی زاده | 15:25 - 88/08/05
+ | آرشيو نظرات
آخرين مصاحبه با جانباز شهيد شيميايي سيد عنايت الله ناصري توسط سيد هادي كسايي زاده

آخرين مصاحبه با جانباز شهيد شيميايي سيد

عنايت الله ناصري توسط سيد هادي كسايي زاده


بيوگرافي آقا معلم
نام: سيد عنايت‌ا...
نام خانوادگي: ناصري
متولد: 1344
صادره از: بهبهان
تاريخ مجروحيت: 20/10/1365
منطقه عملياتي: شلمچه
 
صحبت كردن در مورد عنايت‌ا...كه بي‌ترديد مورد عنايت «ا...» مي‌باشد بسيار دشوار است. چرا كه حرف‌هاي ناگفته بسيار و دردهاي نانوشته او بسيار است باشد قرار ما وقتي ديگر... تا از هر داستان راستان نسل او بيشتر برايتان بنويسيم، اما اميد و عشق به آينده ايران فردا، كه در چشم‌هاي سيدعنايت‌ا.. نقش مي‌زند، انگار پايه شعور انساني است كه «يوسف‌وار»به دنبال كنعان وجود خويش مي‌گردد.سيدعنايت‌ا... و نسل او دين ابزاري نمي‌كنند، چرا كه طرف معامله آنها خداست، آنها رنگ خدايي دارند و درست كه دقت كنيد بوي بهشت مي‌دهند. سيد و بچه‌هاي هم‌اتاقي‌اش در بيمارستان آدم‌هاي كم‌توقعي هستند، آنها رنگ خدايي دارند و درست كه دقت كنيد بوي بهشت مي‌دهند. آنها انتظار ندارند حتي در طول ده سال روي جلد يك مجله خانوادگي بروند، آنها توقعي از مردم ايران ندارند، اما وظيفه ما چه مي‌شود؟ نشاني اتاق سيد و همرزمانش، اگر مي‌خواهيد ببينيدشان اين است... «بيمارستان بقية‌ا...، طبقه دهم، بخش فوق‌تخصصي جانبازان شيميايي»... راستي يادم رفت بنويسم كه سيد معلم هم است، معلمي كه به جاي بابا آب داد به ما درس معرفت، لوطي‌گري، عشق به وطن و معامله با خدا را آموخت... براي سيد دعا كنيد.
 نحوه مجروحيت
 پس از امتحانات كنكور، از شهر بهبهان به جبهه جنوب اعزام شدم. پس از آموزش‌هاي لازم نظامي جهت عمليات كربلاي 5 همراه با لشگر 7 حضرت ولي عصر «گردان فجر» از اهواز به طرف شلمچه «جاده شهيد صفوي» در حال عزيمت بوديم كه هواپيماهاي رژيم بعثي عراق، راه را بر ما بستند و با راكتهاي شيميايي حاوي گاز خردل به گردان، حمله كردند. در همين حمله بيش از 90 نفر، در جا شهيد شدند و تعداد كمي از بازماندگان گردان به عقب منتقل شدند.بمبها آنقدر نزديك بودند كه مواد شيميايي داخل آن به صورت و بدنم پاشيده شد، در آن لحظه چشم‌هايم مي‌سوخت و بدنم به شدت به خارش افتاده بود. نفس كشيدن برايم مشكل بود و حنجره‌ام سوزش شديدي را تحمل مي‌كرد. آنقدر درد كشيدم و سوختم تا بيهوش شدم.وقتي كه به هوش آمدم، ديدم لباس‌هايم را با قيچي از بدنم جدا مي‌كنند تا بدنم را شستشو دهند و مرا جهت درمان به اهواز منتقل كنند.
سيد از ناحيه هر دو چشم، ريه‌ها و پوست دچار آسيب‌ديدگي شديد شيميايي است و به همين دليل بايد دائما با دستگاه اكسيژن‌ساز تنفس كند.
خاطرات خوش بيمارستان
 در يكي از روزها، دانش‌آموزان يكي از دبيرستان‌هاي تهران به همراه دبيرشان براي ملاقات به اتاق ما آمدند و باز هم دوران خوش دبيري و تدريس را براي من زنده كردند.
 برخي مواقع، هم‌تختي‌هاي من كه به دليل عفونت و مشكلات ريوي بستري مي‌شوند، وقتي مي‌فهمند كه من جانباز شيميايي هستم، تعجب مي‌كنند. تعجب آنها به خاطر روحيه شاد من است.
 مردم ما را شرمنده مي‌كنند و لطف دارند. آنها لحظاتي از عمر گرانبهاي خود را صرف ملاقات با ما مي‌كنند و اين باعث شادي و زندگي دوباره براي من است. با اين لحظات زندگي مي‌كنم.
ازدواج
پدر «سيدمحسن» و «سيده فاطمه» بهترين لحظه زندگي خود را زماني مي‌داند كه دختري جوان با اين‌كه مي‌‌دانست مصدوم شيميايي هستم و نمي‌توانم به نحو احسن خواسته‌هاي ابتدايي زندگي او را تامين كنم، با لبخندي به من گفت: برايم افتخار است كه خدمتگزار تو باشم و از درگاه خداوند متعال به خاطر اين لطف الهي سپاسگزارم.
شادي خانواده
عموما طبعي شوخ دارم و با خانواده و فرزندانم در زمان ملاقات، بيشتر وقت خود را با شادي و لبخند سپري مي‌كنم. همسرم لطف مي‌كند و در هر ملاقات مرا با دستپخت ايراني خود شرمنده مي‌كند. خب چه مي‌شود كرد! بيمارستان نمي‌تواند مثل رستوران يا خانه براي هر سليقه‌اي غذا طبخ كند.
تنفس
ميزان CO2 خون هر انسان معمولي بين 30 تا 40 است ولي براي من 84 را نشان مي‌دهد و همين امر پزشكان را نگران كرده است.
با استشمام گاز هليوم، اين ميزان تقليل خواهد يافت ولي متاسفانه اين گاز بسيار كمياب است و اگر هم باشد 10 ليتر آن حدود 250 هزار تومان قيمت دارد.
خاطراتي از سيد
 زمستان بود و من به تازگي با آقاي ناصري آشنا شده بودم. طي يك ماموريت از طرف بنياد شهيد به منطقه بهبهان جهت گزارش از شهداي شيميايي گردان فجر بهبهان اعزام شدم.ظهر بود و من در خيابان‌هاي شهر بهبهان جهت مصاحبه با جانبازان شيميايي به دنبال نشاني مي‌گشتم كه بي‌‌اختيار به دبيرستاني وارد شدم. مدير دبيرستان وقتي از ماموريت من باخبر شد، با خوشحالي مرا در آغوش گرفت و پس از صرف ناهار حرفمان گل انداخت و ناخودآگاه از آقاي ناصري شروع به تعريف كردم.مدير مدرسه گفت: ما نيز يك معلم داشتيم كه ايشان به علت مصدوميت شديد شيميايي به تهران اعزام شد. گفتم: نام و شماره تماس او را به من بدهيد تا با وي مصاحبه‌اي داشته باشم.و با تعجب دريافتم كه آن معلم سيد عنايت‌ا... ناصري بوده است. دانش‌آموزان و معلمان دور من حلقه زدند و حال او را جويا مي‌شدند و همگي گفتند: سلام ما را به آقا معلم برسان.
 در يكي از روزها تعدادي از مسئولان كشور از بيمارستان بقية‌ا... بازديد داشتند كه به طور اتفاقي من نيز آن روز آنجا بودم. خيلي براي من جاي سوال داشت كه چرا تا طبقه دهم آمدند ولي به عيادت جانبازان شيميايي نيامدند. در همين حين تعدادي از جانبازان شيميايي دور تخت سيد عنايت‌ا... جمع شدند و شروع به اعتراض كردند كه بي‌وفايي و بي‌مهري تا چه حد؟ آقاي ناصري لبخندي زد و گفت: چرا اينقدر ارزش خود را پايين مي‌آوريد؟ مگر شما نياز به عيادت مسئولان داريد. سعي كنيد از زندگي خود لذت ببريد و به زندگي ابدي در جوار حضرت دوست بينديشيد كه بالاترين لذت‌ها در انتظار مردان خداست.
 يك بار كه براي ملاقات به اتاق آقاي ناصري رفته بودم، خانواده ايشان نيز حضور داشتند. من بعد از انداختن چند عكس، خبر شهادت يكي از جانبازان شيميايي را كه در اتاق مجاور بستري بود را به ايشان دادم. ساعت 10 شب با من تماس گرفتند و با همان روحيه شاد و لبخند گفتند: دادن اخبار شهادت دوستانم در جمع خانواده صحيح نبود، كاش به خودم مي‌گفتيد. ساعت‌ها طول كشيد تا حال و هواي آنها را عوض كردم. شادي، نعمتي است كه خداوند به انسان‌ها هديه كرده و من آن را از خانواده‌ام دريغ نخواهم كرد.
 او از تيم پزشكي دكتر مصطفي قانعي (خانم دكتر واحدي و آقاي دكتر‌هاشمي) و رياست محترم بيمارستان بقية‌ا... دكتر نادري و دكتر اصلاني بسيار قدرداني مي‌كند .دكتر بابايي «متخصص چشم» و پزشك معالج سيد عنايت‌ا... ناصري پس از معاينه ايشان، پيوند قرنيه چشمان جانباز را بسيار موفقيت‌آميز دانست و گفت: به دليل تاثير گاز خردل، قرنيه چشمان ايشان دچار صدمه شديدي شده بود و سيد درد زيادي را تحمل مي‌كرد كه پس از تحويل چشم از بانك چشم ايران نسبت به پيوند قرنيه چشم راست اقدام كرديم كه بحمدا... موفقيت‌آميز بوده است.
 ناصري يكي ديگر از قهرمانان وطن اين مرز و بوم است؛ قهرماني كه الگويي براي صبر و مبارزه است، بارها نوشتيم و باز هم مي‌نويسيم، به خاطر جانفشاني‌هاي او و امثال اوست كه ما به راحتي و در كمال آرامش و آسايش در كشورمان نفس مي‌‌كشيم...
 
سید هادی کسایی
سید هادی کسایی زاده | 11:0 - 88/08/05
+ | آرشيو نظرات
زنی که در هفت عملیات دوران دفاع مقدس حضور داشت
 به مناسبت هفته دفاع مقدس؛ زنی که در هفت عملیات دوران دفاع مقدس حضور داشت

به مناسبت هفته دفاع مقدس؛زنی که در هفت عملیات دوران دفاع مقدس حضور داشت


مصاحبه کننده: سید هادی کسایی زاده





انگار نه انگار که روزی روزگاری زنان ایرانی را چادر می دریدند. انگار نه انگار که روزی  چکمه های اجنبی بر پیکره خاک تفدیده جنوب حک شده بود و تاریخی که گواهی می دهد صدای ناله های زنان و مردان مبارز ایران را که در سلولهای تاریک پهلوی سنفونی آزادی را می نواختند. جنگل های گیلان و درختانی که از میزبانی کوچک جنگلی افتخار می کردند امروز چه بی صدا سربریده می شوند. انگار نه انگار که روزی بود روزگاری بود. اگر نمی توانی تاریخ گذشته را درک کنی لااقل شاهدی باش بر تاریخ معاصر، تاریخی که هنوز به رشته تحریر درنیامده است. تاریخی که سطرهای آخرش بی رحمانه انتظار شهادت جانبازان را می کشد و چه ساده جانبازان و ایثارگران در چراغهای نورانی شهر محو شده اند انگار نه انگار که وجود داشته اند.
آیا باورتان می شود که در دوران دفاع مقدس زنان نیز در خط مقدم جبهه حضور داشتند؟ آیا باور می کنید که در آن دوران زنانی بوده اند که با فراگیری فنون نظامی و اطلاعاتی نقش مهمی در پیروزی رزمندگان اسلام ایفا کرده اند؟ شاید آشنایی با یکی از تکاوران و چریک های زن در دوران دفاع مقدس برای هر ایرانی مایه افتخار و مباهات باشد.
نامش آمنه است همنام مادر رسول خدا(ص) و نام خانوادگی اش وهاب زاده. ماه ها است که می خواستم با خانم وهاب زاده گفتگو کنم ولی او هیچ وقت در دسترس نبود. یک روز جمکران، یک روز هیئت، یک روز سخنرانی، یک روز نذری، یک روز ختم قرآن، یک روز بهشت زهرا و... تا اینکه توانستم روزی از روزهای ماه مبارک رمضان میهمان خانه کوچکش باشم. دیدن خانم وهاب زاده برایم به آرزو مبدل شده بود. چرا که دیدار با یک زن جانباز دفاع مقدس توفیق می خواهد. ان روز هر چه زنگ زدم کسی درب خانه را باز نکرد. به تلفن همراهش تماس گرفتم. گفت هر چه صبر کردم نیامدی! برای همین از فرصت استفاده کرده و داخل مسجد دارم آش افطار را آماده می کنم می خواهی به مسجد بیایی آنجا مصاحبه کنیم؟ گفتم: نه می خواهم در فضای داخل خانه تان با شما گفتگو کنم. گفت: پس کمی صبر کن می آیم. پیرزن با عصایی فلزی از راهروهای باریک آپارتمانهای اکباتان به طرف واحد مسکونی اش در حال حرکت بود و من پشت یکی از ستونها ایستاده بودم تا وقتی به درب خانه رسید او را ملاقات کنم زیرا دیدار با انسانهای بزرگ در لحظه اول به یاد ماندنی است. سلام کردم، با لبخند به من نگاه کرد و گفت: علیک سلام جوان... و قبل از اینکه داخل خانه شود مرا به خانه اش دعوت کرد. خانه با وجود یک لامپ مهتابی تاریک بود و از پنجره هایی که از بیرون غبار آلودگی هوای تهران را در آغوش گرفته بود نوری متساعد نمی شد. عصایش را به دیوار تکیه داد و روی مبل های راحتی خانه اش که بسیار فرسوده و شکننده شده بودند آهی کشید و نشست. ان لحظه فکر کردم که او تنها یک جانباز شیمیایی است که به دلیل استشمام گاز خردل یا در سردشت و یا در بانه همانند دیگر اهالی شهر مصدوم شده است و ای عجب، که غافل بودم که در مقابل چه کسی نشسته ام. تا اینکه گفتگو اغاز شد و حقایق زندگی آمنه وهاب زاده یکی یکی روشن و روشن تر می شد تا جایی که دیگر نمی توانستم بنویسم زیرا مصاحبه داشت به کتاب مبدل می شد برای همین مختصری از زندگی نامه خانم آمنه وهای زاده را برای شما می نویسم.

دوران کودکی
آمنه وهاب زاده در شهر اردبیل به دنیا آمد و پدرش که پیشه تجارت داشت در همان دوران کودکی همراه با خانواده راه عراق در پیش گرفت و همسایه امام موسی کاظم(ع) شد. پدرش به جهت فعالیتهای سیاسی و انقلابی همیشه با یاران امام خمینی(ره) در کاظمین و نجف در ارتباط بود و این تعاملات در زندگی، تربیت و شخصیت آمنه تاثیر گذار شد. آمنه می گوید: یک روز که 12 ساله بودم به حرم امام علی(ع) مشرف شدم و در آنجا امام خمینی(ره) را دیدم که صورتشان را بر ضریح امام علی(ع) گذاشته اند و زیارت می کنند. دستان مادرم را رها کردم و دوان دوان به طرف ایشان رفته و گفتم: سلام، رهبر عزیزم شما را خیلی دوست دارم، آیا شما هم من را دوست دارید؟ در همین لحظه مادرم به سرعت دستان مرا گرفت و از آنجا دور شدیم ولی میدانم که امام پاسخ من را داد. یادم می آید که پدرم به احترام امام روح ا.. هیچگاه در محضر ایشان حتی در کوچه و خیابان کفش به پا نمی کرد.

فعالیتهای انقلابی
بعد از فوت مرموز پدرم و فوت ناگهانی آیت ا.. حکیم من 15 ساله بودم که به دلیل فعالیتهای ضد شاهنشاهی ایران در عراق از طرف استخبارات عراق من را به ایران تبعید کردند. آن زمان یکی از خواهرانم در تهران سکونت داشت برای همین به منزل ایشان رفتم. قبل از تبعید یاران امام به من گفته بودند که در ایران باید با چه اشخاصی ارتباط داشته و همکاری کنم. ان زمان تازه حزب موتلفه اسلامی تشکیل شده بود ومن با آقای عسگراولادی و آقای نعیمی همکاری خودم را آغاز کردم. تا آنجائیکه یادم است در تمامی راهپیمائی های قبل از انقلاب شرکت داشتم. یکی از وظایف مهمی که از طرف حزب بر عهده من بود توزیع و نصب به موقع اعلامیه ها و سخنرانی های حضرت امام بود که باید عرض کنم در این را کلی هم از طرف مامورین گارد پذیرایی شدیم. هیچ وقت زندانها و شکنجه های ساواک را فراموش نمی کنم ولی چون هیچ وقت مدرک درستی در دست نداشتند مرا آزاد می کردند. آن دوران به دلیل جوانی و پتانسیلی که داشتم خیلی فعال بودم. دوره های مختلف امداد و درمان را با موفقیت فرا گرفتم و در راه پیمایی ها به عنوان امدادگر حاضر بودم.

 بعد از پیروزی انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی در بیمارستان امام خمینی تهران مسئول تحویل شهدا شدم. و بعد از ان در مسئولیتهایی اعم از مسئولیت امور خواهران در جهاد سازندگی کرج، مسئول گروه خواهران در ستاد نمازجمعه تهران و همچنین چند ماهی هم مسئولیت حفاظت و امنیت خواهران نمازجمعه تهران را بر عهده داشتم.

اولین مجروحیت
اولین مجروحیت من بر می گردد به سال 1359 زمانی که مسئولیت حفاظت و امنیت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشتم. آن زمان منافقین فعالیت زیادی در بر اندازی نظام داشتند. و در یکی از نمازهای جمعه اقدام به اغتشاش کرده و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. آن لحظه یک بلوک سیمانی به پایم پرتاب کردند که باعث شکستگی پایم شد.

اعزام به جبهه
آن زمان من از دیوار راست بالا می رفتم برای همین تا ناقوس دفاع از میهمن به صدا درآمد با همان پای شکسته از بیمارستان امام خمینی تهران به طرف مسجد جامع پل سیمان شهرری به راه افتادم تا از طرف کمیته به جبهه اعزام شوم. پس از ثبت نام دوره های مختلف نظامی را در پادگان جی تهران گذراندم. 4 ماه دوره سلاح های سنگین، رانندگی تانک، عبور از دیوار مرگ، سقوط آزاد، تاکتیکهای رزمی، رزم شب و... که با تمام سختیهایش برایم لازم و شیرین بود. پس از گذاندن دوره ها به عنوان امدادگر همراه با 200 نفر از زنان داوطلب به طرف منطقه جنوب کشور اعزام شدیم.

دیدار با شهید چمران
شهید چمران در جبهه نمی توانستی پیدا کنی چون او همه جا بود. من پس از گذاراندن دوره های چریکی در لبنان یک بار او را در جبهه در حالیکه پاهایش مجروح شده بود دیدم. پس از درمانها و پانسمان اولیه با وجود اینکه نیاز به استراحت داشت از جایش بلند شد و به طرف خط مقدم حرکت کرد. نمی دانم عکسهایم کجاست چون همه را دوستان برده اند ولی عکس با شهید چمران بسیار داشتم حتی یکی از عکسهایم را با شهید چمران بر دیوار یکی از شهرهای جنوبی کشور ترسیم کرده اند.

دومین مجروحیتآن زمان در بیمارستان پتروشیمی کار امدادی و بهیاری انجام می دادم. یادش به خیر چه شبهایی که برای مجروحان جنگ خاک تیمم می بردم تا نماز صبحشان قضا نشود. یک شب به منطقه ای که به آن ایستگاه عملیات آبادان می گفتند با خمپاره حمله شد و بسیاری از بچه های رزمنده شهید شدند به گروه امدادی بی سیم زدند که آمبولانس را سریعا اعزام کنید. ولی آمبولانس به ماموریت رفته بود. آنقدر منتظر شدم تا امبولانس آمد به راننده گفتم سریع برو به ایستگاه عملیات آنجا مجروح داریم ولی راننده از فرط خستگی بیهوش شد. خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه را افتادم. وقتی به آنجا رسیدم دیدم یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی دارد به هر زحمتی بود ان را سوار آمبولانس کردم آن رزمنده لبهایش را تکان داد و گفت: امدادگر گفتم: بله منم.... بعد گفت: راننده آمبولانس: گفتم بله منم.... بعد بیهوش شد. همین لحظه یکی از رزمنده ها آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسید من رانندگی می کنم. این رزمنده در جاده فراموش کرد که نباید در شب چراغ زد و وقتی چند بار چراغ امبولانس را روشن و خاموش کرد ما را به گلوله خمپاره بستند. فقط احساس کردم شکمم می سوزد. وقتی به بیمارستان پتروشیمی رسیدیم آنقدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدن برای بیرون آوردن ما درب آمبولانس را اره کنند وقتی درب آمبولانس باز شد و ناگهان دکتر گفت: "این خواهر که متعلاقات شکمش روی زمین ریخته..." آن وقت بود که بیهوش شدم.

وقتی که شهید شدم
بعد از مجروحیت دوم که تمام شکمم به وسیله خمپاره پاره شده بود مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و روده هایم را به داخل شکم برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند. وقتی مرا به اطاق عمل منتقل کردند علائم حیاتی من از کار افتاد و به علت کثرت مجروحین مرا به سرعت به معراج شهدا منتقل کردند. نمی دانم چند روز طول کشید ولی روزی که می خواستند شهدا را به داخل کانتینر حمل شهدا منتقل کنند دیدند مشمع ای که مرا داخل ان پیچیده بودند بخار کرده است. مرا به سرعت به داخل بیمارستان منتقل کردند. وقتی پزشک امد گفت: چرا دوباره این شهید را اینجا آوردید؟ مسئولین حمل شهدا گفتند آقای دکتر ایشان زنده اند! پزشکان که خیلی خوشحال شده بودند مرا به اطاق عمل منتقل کردند.

ماموریت برون مرزی با شهید همت
من به جهت اینکه به زبانهای عربی و انگلیسی مسلط بودم و همچنین دوره های کامل نظامی و اطلاعاتی را دیده بودم به ماموریت برون مرزی زیاد اعزام می شدم به خصوص ماموریت به بغداد و شهرهای مختلف عراق. یک بار همراه با حاج ابراهیم همت همراه با یک گروه 6 نفره چریکی ماموریت داشتیم تا از مرز سردشت به طرف کردستان عراق برویم. پس از گذشتن از کوهستانهای سعب العبور به مناطق مین گذاری رسیدیم که شناسایی شدیم آن زمان کردهای عراقی و ستون پنجم همه جا نفوذ داشتند. چند خمپاره به طرف ما شلیک شد که با برخورد به میدان مین انفجار های مهیبی را ایجاد کرد که از موج انفجار بیهوش شدم. شهید همت به جهت مصدومیت من عملیات را متوقف کرد و سریعا به مقر برگشتیم. بعد از آن حادثه من 40 روز در کما بودم.

وقتی که شیمیایی شدم
به عنوان نیروی امدادگر در عملیات والفجر 1 در منطقه فکه حضور داشتم. تقریبا چند ساعتی از اذان صبح گذشته بود و من در چادر امدادی پانسمان پای یکی از مجروحان را تعویض می کردم که هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند. من به سرعت از داخل چادر بیرون آمدم و به عمق منطقه بمبارانم شده رفتم آنجا دیدم بوی سیر می آید. به سرعت ماسکم را زدم وقتی به چادر برگشتم دیدم آن جانباز ماسک ندارد برای همین ماسکم را بر داشتم و به صورت آن مجروح زدم. صورتم و چشمانم خیلی می سوخت و بدنم شروع به خارش افتاده بود و دستانم تاول زده به طوری که تاولهای روی صورتم آویزان شده بود آنقدر که بیهوش شدم. از آنجا مرا به بیمارستان صحرایی و پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل شدم. یادم هست که آن جانباز در بیمارستان صحرایی فریاد می زد این خواهر جان مرا نجات داد...

یک خاطره از دوران جنگخاطرات زیاد است به نحوی که از طرف وزارت ارشاد سالهاست دارند با من مصاحبه می کنند تا کتاب خاطرات من را چاپ کنند. یادم هست که در یکی از عملیاتها وقتی محاصره شکسته شد به طرف کانال خاکی که رزمندگان در آن محاصره شده بودند رفتم. تنها 5 نفر زنده بودند. قمقمه آب را از داخل کوله بیرون آوردم و گفتم آب بخور برادر... نفر اول گفت: نه به ایشان بدهید. نفر دوم گفت: این برادر واجب تر است تا اینکه نوبت به نفر آخر رسید که دیدم همگی آنها شهید شدند. به نظر شما با دیدن این صحنه می توانم در ادامه زندگیم به راحتی آب یخ بنوشم. وقتی که صحنه شهادت مظلومانه شهدای داخل کانال را که با لبهای تشنه روی شانه های هم شهید شدند به نظرم می آید.

بعد از جنگ داوطلب هلال احمر شدمبعد از پایان دوران دفاع مقدس اموزشهای امدادی خودم را کامل کردم و به جمعیت داوطلبان هلال احمر پیوستم. هر جا ماموریت بود حاضر بودم به خصوص در دوران رحلت حضرت امام که 70 روز مسئولیت امدادی خواهران هلال را بر عهده داشتم.

خسته نباشی رزمنده
بررسی و نگارش زندگینامه مجاهد و رزمنده دوران دفاع مقدس جانباز 70 درصد شیمیایی خانم آمنه وهاب زاده در یک یا چند برگ کاغذ نمی گنجد شاید به زودی کتابی منتشر شود همتای "دا " تا همگان بر سر مگوی سینه این دلیر زن خاکریزهای دفاع مقدس آشنا شوند و سینه به سینه برای نسلهای آینده نقل کنند که روزی بود و روزگاری بود... خیلی از حرفها را ننوشتم و خیلی از خاطرات نا نوشته باقی ماند. ملاقات و خواندن شعر در محضر مقام معظم رهبری، عضویت در ستاد استقبال امام، همراهی با صیاد شیرازی و اطاعت از دستورات حسن باقری و داستان هزینه های شیمی درمانی که به جای سهمیه مسکن از طرف بنیاد شهید و... گفتگو را اینجور تمام می کنم که آمنه وهاب زاده 70 درصد جانباز شیمیایی زنی که در عملیاتهای آزادسازی خرمشهر، دهلاویه، حصرآبادان، حمیدیه، هویزه، رمضان، طریق القدس، ثامن الائمه و محرم حضور داشته است و به عنوان یک امدادگر، تک تیرانداز و آر پی جی زن در خط مقدم دوش به دوش مردان از کشورمان دفاع نموده است هم اکنون در خانه ای استیجاری و کوچک به تنهایی زندگی می کند بی آنکه کسی بپرسد خسته نباشی رزمنده...
او نخواست تا در مورد زندگی شخصی اش سوال کنم و من هم نپرسیدم ولی شاید روزی مجید تنها فرزند آمنه خاطرات زندگی مادر را بازگو کند...

پایان پیام

 

سید هادی کسایی زاده | 17:59 - 88/07/06
+ | آرشيو نظرات
به رهبر بگوييد هنوز رزمنده اي زنده ام...
سيد هادي كسايي زاده مصاحبه را به يك جانباز شيميايي كه در اغتشاشات تهران با 18 ضربه چاقو مصدوم شده بود انجام داد كه بازتاب هاي اين مصاحبه تمامي سايتها و خبرگزاريهاي كشور را در بر گرفت...

در ذيل چند لينكي كه اين مصاحبه كار شده است ارائه مي گردد:

سید هادی کسایی زاده | 18:34 - 88/05/18
+ | آرشيو نظرات
مصاحبه با جانباز شيميايي/ قائمي
اگر همسرم نبود صد بار مرده بودم

جانباز شيميايي كه  قهرمان تيراندازي ايران شد


سيد هادي كسايي زاده/ شيراز تيرماه 88

18 تيرماه 1388براي شركت در سومين گردهمايي جانبازان شيميايي استان فارس به شيراز سفركرده بودم كه به طور اتفاقي با چند واسطه با خانواده جانباز قائمي آشنا شدم. پس از تماس تلفني و اخذ آدرس سريعا يك تاكسي گرفتم و از هتل به طرف خانه آقاي قائمي به راه افتادم. هرچه مي رفتيم نمي رسيديم به راننده گفتم مگر محله سردخانه شيراز كجاست كه اينقدر مسيرمان طولاني شد. راننده گفت: محله سردخانه اصلا در نقشه شيراز وجود ندارد و به نوعي در جنوبي ترين و محروم ترين مناطق شهر قرار دارد. آن وقت بود كه فهميدم باز هم خدا خواسته تا با يك جانباز محروم ديگر ملاقات كنم.

... نمي توانست به درستي صحبت كند، هر چند كلمه اي كه مي گفت صورتش را به ماسك اكسيژن نزديك مي كرد تا نفسي بگيرد. جانباز 70 درصد شيميايي محمد قائمي كه تمام ريه ها و سيستم تنفسي اش را آرام آرام ازدست داده بود با چشماني قرمز و پر از اشك مي گفت: حاضرم تمام زندگي ام را بدهم تا تنها بتوانم به راحتي تنفس كنم. و اين روا نيست كه عده از مردم بگويند تو از بنياد شهيد حقوق مي گيري پس خوشبختي! نه حقوق گرفتن از بنياد شهيد و استفاده از تسهيلات جانبازي نشانه خوشبختي نيست چرا كه بزرگترين نعمت و خوشبختي براي من سلامتي بدن است.

دوران كودكي
محمد قائمي در سال 1344 در شهر جهرم در خانواده كارگري به دنيا آمد. مادرش حافظ قرآن و پدرش كارگري ساده، مومن و متعهد بود كه در دوران سياه پهلوي تاب تحمل تجاوزات و زورگويي هاي مستشاران امريكايي را نياورد و با سركارگر امريكايي شركت درگيرشد و مجبور شديم از جهرم به شيراز فرار كنيم تا پدرم در گوشه اي مخفي شود. دوران بسيار سختي را تحمل كرديم ولي پدرم دست از مبارزه برنداشت تا اينكخ بلاخره طعم خوش جمهوري اسلامي را چشيديم.

لحظه اعزام به جبهه
... 14 سال بيشتر نداشتم و برادر بزرگم به جبهه اعزام شده بود براي همين مي ترسيدم كه به پدر و مادرم بگويم كه قصد رفتن دارم. بعد از كلي تمرين بالاخره توانستم شناسنامه ام را تصحيح كنم و روزي كه مي خواستم اعزام شوم رفتن داخل اطاق و به مادرم گفتم: مادر جان حلالم كن دارم مي روم. مادرم با لبخندي سرشار از معنويت و رضايت گفت: مي دانستم كه دلت آنجاست. چه كنم وظيفه است و نمي توانم مانع از رفتنت شوم خدا نگهدارت باشد پسرم بعدش از زير سجاده برگ رضايتنامه را به من داد و گفت: پدرت هم راضي است انشاء ا.. خدا راضي باشد. من كه انگار درهاي بهشت به رويم باز شده است با چشماني اشك آلود دوان دوان به طرف پايگاه بسيج راه افتادم و از انجا به گردان 999 مستقل فارس حركت كرديم.

لحظه مجروحيت
من چندين بار مجروح شدم البته حافظه ام ياري نمي كند ولي يادم است كه سال 62 بود و من از طرف لشكر 33 المهدي جهرم براي شركت در عمليات بدر راهي جزيره مجنون شده بوديم. در آن عمليات من مسئول كاتيوشا بودم، تجهيزاتمان كامل نبود به خصوص ماسك چونكه تنها در آموزشها در مورد حملات شيميايي شنيده بوديم و از خطرات آن اطلاع دقيقي نداشتيم. در حين تميز كردن اسلحه بودم كه صداي هواپيماهاي دشمن فضاي منطقه را فرا گرفت، فكر كنم 4 يا 5 تايي بودند. بعد از شليك چند راكد ناگهان سكوت همه جا حكم فرما شد. مانده بوديم كه چرا جايي آتش نگرفت يا اينكه دودي به هوا نمي رود. در همين گير و دار بوديم كه چند صد متر جلوتر ديدم بچه ها يكي يكي مي افتند روي زمين و برخي هم به حالت سرگيجه تلو تلو مي خورند. يكي از بچه ها داد زد، شيميايي شيميايي ماسكهاتون را بزنيد...
چشمانم شروع به سوزش كرد و پاهايم تاول زده بود. سرفه شديد، تنگي نفس و اسفراق پياپي امانم را بريده بود ولي نتوانستم سرفه هاي يكي از سربازها را تحمل كنم براي همين ماسكم را به آن سرباز دادم و بعد از چند دقيقه بيهوش شدم. آن زمان تنها 15 سال داشتم. وقتي كه به هوش آمدم برادرم در بيمارستان بالاي سرم بود. بدنم عريان بود و روي آن كرم هاي سفيد رنگي زده بودند هر كس كه مي آمد يك آمپولي به من مي زد و مي رفت. ديگر نمي توانستم تحمل كنم براي همين بعد از چند روز از بيمارستان فرار كردم و به جبهه برگشتم. وقتي وارد منطقه شدم دوباره حالم بد شد برادرم دستور داد مرا با طناب به صندلي ماشين ببندند و به بيمارستان ساسان تهران منتقل كردند. و پس از مدتي به شيراز برگشتم. بعد از من پدرم و برادر كوچكترم چند بار به جبهه رفتند ولي من به دليل مصدوميتهاي شديد نمي توانستم اعزام شوم.



ازدواج و خانواده
پس از بازگشت از جبهه 18 ساله بودم كه با معرفي يكي از همسايگان با خانواده فاطمه(همسرم) آشنا شدم. پدر همسرم كارگر شهرداري  و اهل جبهه و دفاع مقدس بود اين براي من بسيار حائز اهميت بود. عروسي مان در جهرم و با 750 هزار تومان مهريه انجام شد ولي اين خوشي ها تنها 2 سال طول كشيد يادم هست كه 20 ساله بودم كه همسرم آش پخته بود و سير داغ و نعنا داغ آماده مي كرد كه من به خانه رسيدم. به علت اينكه نوع گاز خردلي كه استشمام كرده بودم بوي سير مي داد ناگهان حالم به هم خورد و پس از مدتي عوارض مصدوميت شيميايي در بدنم شدت گرفت. سرفه ها شروع شد و تاولها دوباره روي پوستم نقش بست. سوي چشمانم كمتر شد و محتاج اكسيژن شدم. ولي مقصر بوي سير نبود بلكه به گفته پزشكان وقت آن رسيده بود تا عوارض پديدار شود. به راستي با آن همه مصيبت، شب بيداري ها، خلت هاي خوني، سرفه هاي شديد، سوزش سينه و تاولهاي روي بدنم به خدا سوگند اگر هسرم نبود تا حالا صد بار مرده بودم. زندگي من مرحون نگهداري هاي فاطمه است. نامي كه با خس خس سينه ام گره خرده است.

بنيانگذار رشته تيراندازي جانبازان شيميايي
يادش به خير، دوست نداشتم هيچ وقت بيكار بوده و تحركي نداشته باشم براي همين با چند نفر از جانبازان بنيانگذار رشته تيراندازي جانبازان شيميايي شديم. خيلي سختي كشيديم تا اينكه بالاخره توانستيم سالن تيراندازي را راه اندازي كنيم. 2 سال پيش كه هنوز تركش هاي سرم قرنيه چشمانم را نوازش نكرده بود قهرمان تيراندازي جانبازان شيميايي كشور شدم. ولي امروز با حسرت به دليل چشمانم ديگر نمي توانم تيراندازي كنم.

درد و دلهاي جانباز 70 درصد شيميايي
امروز صاحب 5 فرزند به نامهاي ابوالفضل، زينب، احسان، رضا و محمد حسن مي باشم و در خانه اي دورافتاده از شهر شيراز در ميان خروارها خاك و خاكستر زندگي مي كنم. خاكستري كه از سوزاندن زباله ها به خانه ما گسيل مي شود. اگر همين دستگاه اكسيژن نبود خدا مي داند چند بار مرده بودم. دكتر ها گفته اند به دليل مصدوميتم بايد تابستانها به شمال كشور بروم ولي مخارج زندگي توان رفتن به شمال را از من گرفته است. شما قضاوت كنيد يك جانباز شيميايي 70 درصد با اين حقوق چگونه مي تواند زندگي يك خانواده 7 نفره را مديريت كند؟

سید هادی کسایی زاده | 14:24 - 88/05/05
+ | آرشيو نظرات
سنفوني جانبازان شيميايي
 سمفونی سرفه

سمفونی سرفه ها


سيد هادي كسايي زاده
خبرنگار اعزامي به شيراز




داخل اطاق کوچک انجمن قربانیان سلاح های شیمیایی فارس افرادی بودند که 22 سال پیش در کنار هم داخل سنگری کوچک اسلحه های خود را تمیز می کردند تا هرچه زودتر به زیارت عاشورای شب عملیات برسند و امروز تنها با یادگاری های جنگ تحمیلی دور هم جمع شدند تا نگذارند یاد آن دوران مقدس از ذهنها فراموش شود...
در اطاقی 12 متری ،8 جانباز شیمیایی،جانبازان 70 درصد ،تدارک برگزاری بزرگترین همایش جانبازان شیمیایی استان فارس را می دیدند. همایشی که اگر قرار به دعوت بود و همه می آمدند بیش از 4000 جانباز شیمیایی حضور می یافتند.
قرار بود مراسم ساعت 9 آغاز شود.چند دقیقه ای بیشتر تا سومین گردهمایی جانبازان شیمیایی استان فارس نمانده بود. خبری از میهمانان نبود. همانطور که لنز و دوربین عکاسی را تنظیم می کردیم میهمانان یکی یکی وارد شدند. اصلا فکر نمی کردیم که سالن 400 نفری استانداری فارس پر شود. وقتی به پشت سرنگاه کردیم دیگر جایی برای نشستن نبود و میهمانی آغاز شد...
 هوای سالن خنک بود... چند دقیقه اول مشکلی احساس نمی شد. بعد از خواندن قرآن و نواخته شدن سرود ملی، آرام آرام موسیقی زیبای عشق به صدا درآمد... "سمفونی سرفه"... بیشترین حاضرین را جانبازان 70 درصد CBR تشکیل می دادند و این یعنی مردانی بدون ریه...
جای مسوولان بنیاد شهید و امور ایثارگران اینجا خالی بود! دریغ...
سرفه ها یکی پس از دیگری آغاز شد و تعدادی از جانبازان به دلیل سوزش شدید سینه ، احساس گرما و عطش فراوان، آبهای معدنی خنک را روی سر و گردن خود خالی می کردند، بیشتر لباسها خیس شده بود ولی باز هم موسیقی عشق ادامه داشت...
سمفونی عشق به اوج رسید وقتی چوبینی، جانباز 70 درصد شیمیایی و رییس انجمن قربانیان سلاح های شیمیایی فارس برای ایراد سخنرانی به روی سن رفت . به دلیل کاهش شدید بینایی، به علت مصدومیت شیمیایی نمی توانست به درستی متن برنامه و مقالات را بخواند و با عینک ذره بینی که بر چشم داشت به نوعی از کلمات خواهش می کرد تا یاری اش کنند.آنقدر سرفه های خشک امانش را گرفت که جملاتش را نا تمام گذاشت و از روی سن پایین آمد.
 ای کاش ...ای کاش دوربین ها این مراسم را به صورت زنده از تلویزیون پخش می کردند تا مردم ببینند که هنوز دختران جوانی هستند که لخته های خون پدر را پاک می کنند و همسرانی که با نفسهای بهشتی شریک زندگیشان انس گرفته اند ، گویی یک شب بدون صدای خس خس سینه همسر صبح نمی شود..نه....
 به راستی آنان به کدامین گناه اینگونه مظلومانه و غریب زندگی می کنند ؟ به کدامین اصول، بی اعتنا از حضورشان گذر می کنیم ؟گویی که هیچ وقت نبوده اند.
خدایا ...تو خود می دانی که زرق و برق زندگی عنان از ما بریده است،در گرداب تجملات دنیوی آنقدر غوطه ورشدیم که چشمانمان سوی دیدن صالحان را ندارد.
خدایا ...تو خود می دانی گوشهایی که به آواز و ترانه های دنیا دل خوش کرده است نمی تواند صدای خس خس سینه های زخم خورده از تیر دژخیمان را بشنود و این یعنی شرمندگی در محضر علی(ع)، یعنی روسیاهی در وادی کوثر ، خجالت از چشمان عباس و وتنهایی در آستان حسین(ع)...
خدایا مگذار تا به آیه "این تذهبون" تبدیل شویم و از " مغضوب علیهم" گذرکنیم که این سزاوار شیعه علی (ع)نیست...
 خدایا آنقدر به ما فهم و شعور عطا فرما تا معنای ایثار را درک کنیم ، آنقدر به ما صبر عطا کن تا بتوانیم جراحت دلها و جسمهای ایثارگران را تحمل کنیم ، قدرتی عطافرما تا بتوانیم هرآنچه داریم در طبق اخلاص به جاماندگان از آسمان هدیه کنیم...
 هدیه ای از جنس معرفت، کرامت، وفا، مردانگی، خضوع و خشوع ...



سید هادی کسایی زاده | 15:27 - 88/04/21
+ | آرشيو نظرات
جانباز شيميايي 5 ساله از سردشت
 همدل با جانبازان شیمیایی؛ پنج ساله بودم که شیمیایی شدم

همدل با جانبازان شیمیایی؛
پنج ساله بودم که شیمیایی شدم


همراه با عكسهاي زيبا از زوج جوان سردشتي


سيد هادي كسايي زاده/ خبرنگار اعزامي به سردشت









همیشه وقتی که کتابهای تاریخ فاجعه شیمیایی سردشت را ورق می زدم یا اینکه در نمایشگاه های عکس جانبازان شیمیایی در داخل و خارج از کشور شرکت می کردم عکس های کودکان مظلوم سردشتی که بیگناه زیر هجمه تاراج غاصبان بعثی قرار گرفته بودند مرا متاثر می کرد و تصاویر آنان در تمامی لحظات زندگی من همراهم بود. بسیار به دنبال صاحبان این عکسها گشتم تا اینکه ردپای صاحب یک عکس را در سردشت پیدا کردم. این مصاحبه را به عنوان زیباترین مصاحبه با جانبازان شیمیایی در دفتر خاطراتم نگاه می دارم که تمام لحظاتش پر بود از عشق، ایمان و شادی مفرط...
میهمان ناخوانده
به هر زحمتی بود شماره تلفن همراهش را پیدا کردم. 0936085 و..
سر قرار بودم و داشتم دنبال اقای رحیم صداقت می گشتم که جوانی آمد جلو و گفت: آقای کسایی؟ گفتم: بله گفت: صداقت هستم... بعد یک تاکسی گرفت و با هم به خانه ایشان رفتیم. تاکسی تا انتهای شهر رفت و الباقی راه را باید پیاده می رفتیم. به قول معروف خانه روی تپه ای کوچک بود که به قول تهرونی ها می گویند بالاشهر ولی در سردشت آنجا پایین شهر بود. بعد از گذشتن از یک شیب خطر ناک که نزدیک بود سقوط کنم به خانه کوچک استیجاری رحیم رسیدیم. خانه رحیم 2 اطاق 12 متری داشت با یک آشپزخانه البته مثل خانه های ما نبود سثفش با تیرچه های چوبی پوشیده شده بود و اطاقهایش بدون کانال کولر و اشپزخانه ای خالی از کابینت، ماکروفر، مخلوط کن، چرخ گوشت و... بود. آشپزخانه ای تنها با یک اجاق گاز قدیمی. رحیم مثل همه مردهای سردشتی با لباس کردی در کنارم نشسته بود و همسرش هم در حال دم کردن چای به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان نا خوانده پذیرایی کند. و رحیم هم می گفت: ما که در خانه چیزی نداریم جز خجالت. بعد از چند دقیقه دوستان رحیم یکی یکی برای دیدن من به خانه رحیم آمدند. خوب شهر کوچک است و خبرها همه جا می پیچد. دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که 23 سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد. عکس کودکی 5 ساله که با تاولهای شیمیایی بر روی تخت بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده است. و ناگهان بغض رحیم باز شد...

لحظه ای که شیمیایی شدم...
آن زمان 5 سال بیشتر نداشتم و چیزی یادم نمی آید ولی از دوستان، همسایگان و کسبه داستان آن روز را در سینه ام نگاه داشتم تا روزی برای کودکانم بازگو کنم. آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در کغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم. من دائما به میوه ها دست می زدم و مادرم می گفت: رحیم این میوه ها کثیف است دست نزن مریض می شوی. مادرم هم زن رنج کشیده ای بود و با زن دوم پدرم با هم زندگی می کردند. ساعت 30/16 دقیقه عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز برهم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و بعد از اصابت با فشار زیاد گاز خردل را به اطراف پراکنده می کرد. مادر و خواهرم از شدت صدمات بیهوش شدند و من هم در داخل جوی آب خیابان افتادم. زن دوم پدرم سراسیمه خود را به مغازه رساند و مرا از جوی اب در اورد و به درمانگاه شهر برد. و بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند. همانجا بود که عکاسان از من عکس گرفتند و آن عکس تا امروز در تمامی کتابها و نمایشگاه های ارائه و چاپ شده است.
زندگی بعد از شیمیایی
رحیم که سرفه های خشک چاشنی کلامش بود گفت: پدرم چند ماه بعد من را به همراه مادرم و خواهرم به عراق برد ولی بعد از چند سال نتوانستم آنجا زندگی کنم هر چه باشد آنها دشمن ما بودند و برای من زندگی در آنجا سنگین بود وبرای همین به سردشت برگشتم. دوران کودکی سختی داشتم. به فوتبال علاقه مند بودم ولی وقتی چند دقیقه بازی می کردم نفسم می گرفت. یادم هست وقتی کلاس راهنمایی بودم همکلاسیهایم مرا معتاد می نامیدند چرا که نمی دانستند که این ناتوانی تنها دلیلش ریه های پژمرده و خلت های خردلی یادگار سال 66 است. ولی هرچه بود گذشت و امروز به عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر تاتر در اداره ارشاد سردشت کار می کنم. کارمند نیستم ولی حقوق بخور و بمیری داریم. در ضمن در این مدت با مطالعه و اموزش های زیاد توانستم مدرس رقص کردی شوم رقصی با آداب و رسوم ایرانی و کردی گره خورده و نوعی هنر محسوب می شود.
ازدواج و خانواده
همسرم نامش زریان است که زبان فارسی طوفان می گویند. زریان زیبا نمی دانم که چرا خود را پاسوز من کرده است. ولی وقتی او در کنار من است احساس آرامش می کنم. زریان را در یک میهمانی دیدم و بعد از او خواستگاری کردم. آن زمان زریان دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه علمی کاربردی تهران بود که بعد از ازدواج مشکلات من نگذاشت به تحصیلش برسد. یادش بخیر عروسی شلوغی بود بیش از 500 نفر میهمان داشتیم. تنها تالار عروسی سردشت پر شده بود از اقوام و آشنایان البته خدا خیرشان بدهد تمام هزینه عروسی را اقوام تقبل کردند. از زریان پرسیدم: اگر شرایط محیا باشد دوست داری ادامه تحصیل بدهی: اشک در چشمانش حلقه زد و نگاهی به رحیم کرد و گفت: اگر همسرم راضی باشد و بدانم او راحت است از خدا می خواهم که درس بخوانم. گرم صحبت بودیم که نفهمیدم ظهر شده می خواستم ادامه مصاحبه را به بعد از ظهر موکول کنم که دیدم زریان خانم نهار درست کرده و به اصرار می گفت: نترس نمک گیر نمی شوی. یک نهار هم خانه فقیر فقرا بخور جای دوری نمی رود. جای شما خالی فکر کنم آن روز کل پس اندازشان را برای پذیرایی از من هزینه کردند، البته فقط برنج بود و سیب زمینی و مقداری مرغ و دیگر هیچ...
می ترسیم بچه دار شویم!
ترس از بچه دار شدن برای جانبازان شیمیایی یک امر طبیعی است. ولی علم پزشکی ثابت کرده است که عوارض شیمیایی برای مرد و زن برای بچه دار شدن خطری نخواهد داشت. ای کاش این اطلاع رسانی ها برای جوانان و مردان و زنان سردشتی هم انجام می شد. ولی گفته ها و شنیده های من از پزشکان متخصص برای خانواده صداقت یک نوید تازه ای بود تا آنها را از فکر بچه دار نشدن رها کند. زریان چشمانش می درخشید و شوق مادر شدن در وجودش ایجاد شد و رحیم با گوش دل به صحبتهای من گوش می داد. به آنها گفتم برای اطمینان از حرفهای من چند روزی در تهران میهمان من باشید تا شما را پیش پزشکان متخصص علوم شیمیایی ببرم البته اگر تا ان روز هنرمندی اعلام امادگی کرد برای تعلیم و تکمیل فنون بازیگری خدمت ایشان هم می رویم.
ماهیانه 150 هزارتومان درآمد دارم
زریان منجوق دوزی می کند و ماهیانه 20 الی 40 هزار تومان درآمد دارد و رحیم با بازی در تاتر و اموزش رقص می تواند ماهیانه بین 100 تا 120 هزار تومان درآمد داشته باشد و الباقی هزینه های زندگی شان را دوستان و اقوام می پردازند. رحیم بعد از گذشت 23 سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز 10 درصد می نامند. 10 درصد یعنی اینکه حقوقی از بنیاد نمی گیرد و تنها بیمه است آن هم برای درمان شیمیایی اش... رحیم بیشتر روز را در خانه سپری می کند چرا که اعصاب تضعیف شده او و موج انفجار توان کارهای سخت و اداری را از او گرفته و حتی نمی تواند مدتی کوتاه با همسرش صحبت کند. شیشه های شکسته کنترل تلویزیون شکسته و... نشان از درگیری های شدید در خانه می دهد ولی زریان دانسته به این حقیقت با او زندگی می کند.
زریان دوست دارد کامپیوتر داشته باشد
جالب اینجاست که زریان همسر رحیم به نرم افزار ویندوز، فتوشاپ و برنامه نویسی مسلط است ولی مشکلات مالی نتوانسته است تا امروز حتی یک رایانه کوچک تهیه کند. زریان می گفت: در سردشت کافی نت ویژه بانوان نداریم و اگر من اینکار را انجام دهم درآمد خواهیم داشت و کمک خرج خانواده می شوم و از شرمندگی افرادی که ما را حمایت و کمک می کنند در می آییم. ولی این کار حداقل به 3 یا 5 میلیون پول نیاز دارد که نمی توانم تهیه اش بکنم. رحیم هم می گفت: من تا به حال ده ها تاتر را نوشته و در سردشت بازی کرده ام و در زمینه رقص کردی چندین بار در شهرهای مختلف و تلویزیونهای عراقی برنامه اجرا کرده ام ولی برایم درآمد نداشته و دوست دارم در ایران بازی و برنامه اجرا کنم به قول معروف در سردشت دارم می پوسم جایی برای شکفتن استعدادهای من نیست درحالی که گروه هنری که داریم در سطح ملی می تواند کار کند. ولی افسوس که نمی توانم در تهران زندگی کنم و یا اینکه در کلاسهای هنرمندان بزرگ تاتر و سینما شرکت نکم نه پولش را دارم و نه جایی برای زندگی کردن. همینجا هم که هستیم ماهیانه 80 هزارتومان کرایه خانه می دهیم چه رسد به اینکه به تهران بیاییم.

عكس: سيد هادي كسايي زاده
پایان پیام







سید هادی کسایی زاده | 15:37 - 88/04/14
+ | آرشيو نظرات
جانباز رجب زاده
 جانبازی که در اغتشاشات اخیر دوباره جانباز شد: به رهبر بگوئید من هنوز رزمنده ای زنده ام

جانبازی که در اغتشاشات اخیر دوباره جانباز شد:


به رهبر بگوئید من هنوز رزمنده ای زنده ام


مصاحبه كننده: سيد هادي كسايي زاده












جانباز شیمیایی که با 18 ضربه چاقو در اغتشاشات اخیر تهران جان سالم به در برد گفت: بگذارید از کسی که مرا مجروح کرد بپرسم به کدامین گناه به من چاقو زدی...
محمد حسین رجب زاده جانباز شیمیایی که در حوادث اخیر تهران به ضرب چاقو و ضرب و شتم مجروح شده است از دوباره جانباز شدنش در اغتشاشات تهران گفت:ساعت 6 عصر روز شنبه 30 خرداد بود که از طرف پایگاه بسیج شهید یزدی نژاد واقع در روستای قوچ حصار شهرستان ری به من که عضو فعال پایگاه است خبر می دهند که اماده باشیم تا برای ماموریت اعزام شویم . ساعت 10 شب به همراه تعدادی از بچه های بسیجی پایگاه به طرف سپاه شهرری حرکت کردیم در سپاه ری دسته بندی شدیم و همراه با گروه ضد شورش موتور سوار به طرف میدان فاطمی رفتیم میدان فاطمی تهران شلوغ بود ولی درگیری زیادی رخ نداده بود. وقتی وارد خیابان ولیعصر شدیم به ما توسط بی سیم اطلاع دادند که در بلوار کشاورز درگیری شدیدی بین اغتشاش گران و نیروهای بسیج رخ داده است و ما به سرعت حرکت کردیم.
وی در ادامه گفت: قرار بود موتور سوارها با هم حرکت کنند چرا که اگر بین ماشین ها گیر می کردیم صد در صد مورد حمله قرار می گرفتیم. با حضور ما شلوغی بلوار کشاورز آرام تر شد و توانستیم مردم و اغتشاش گران را متفرق کنیم. همه چیز طبیعی بود تا اینکه گروه به طرف خیابان جلال آل احمد( امیرآباد شمالی) حرکت کردیم. نزدیک بیمارستان شریعتی که رسیدیم با زنجیره ای از ماشین ها روبرو شدیم که تعداد زیادی از آنها بدون سرنشین و تعدادی نیز با شیشه های شکسته راه خیابان را بسته بودند. گروه موتورسواران بسیجی بین دو پل هوایی توقف کردند تا وضعیت را آرام کنند که ناگهان اغتشاش گران از بالای پل به ما فحاشی می کردند که نمی توانم آنها را باز گوکنم ولی تنها به این ناسزا بسنده می کنم که به ما می گفتند "سگهای صهیونیست" و بعد شروع به پرتاب سنگ و اشیاء فلزی کردند. آنقدر حملات شدید بود که موتور سوارها به سرعت محل را ترک کردند. وقتی که سر موتور را برگرداندم تا حرکت کنم یک پاره آجر محکم به پای راستم برخورد کرد و پایم کاملا بی حس شد و در همین حین یک نفر به قصد شکستن گردنم به من حمله کرد و من به زمین افتادم.
رجب زاده ادامه داد: موج بیش از 50 نفره اغتشاش گران به حدی بود که مرا تا فاصله چند متری روی زمین کشیدند و با مشت و لگد مرا می زدند. در این میان یک جوان حدودا 23 ساله مرا با 18 ضربه چاقو مجروح کرد. 2 ضربه این چاقو به پهلو و ران من اصابت کرد که بیهوش شدم. فقط یادم می آید که یک نفر مرا ترک موتورش گذاشته و به طرف اورژانس هلال احمر برد. آنقدر خونریزی زیاد بود که اورژانس نتوانست کاری انجام دهد و در آن شلوغی یک نفر که خداوند انشاء ا.. خیرش دهد مرا با ماشین به بیمارستان ساسان برد. اورژانس ساسان اقدامات اولیه درمانی را انجام داد ولی بعد که قرار شد مرا به اطاق عمل منتقل کنند گفتند باید اول مبلغ عمل را پرداخت کنید زیرا نمی توانیم با بیمه تکمیلی ایشان را پذیرش کنیم برای اینکه در اثر شورش  خیابانی مجروح شده اند و همسرم با گریه و زاری می گفت: شوهرم جانباز شیمیایی است و از طرف سپاه و بسیج ماموریت داشته تا اغتشاشات را آرام کند ولی آنها قبول نمی کردند اصلا جو بیمارستان بر علیه ما بود.
وی افزود:  به وساطت یکی از مسوولان بخش عمل انجام شد و قرار شد نامه ای از سپاه برای بیمارستان بیاوریم. البته کارت جانبازی و دفترچه بیمه مارا به عنوان وثیقه گرفتند.
محمد حسین رجب زاده در خصوص اغتشاشگران گفت: آرزو دارم زمانی که آنان را دستگیر کردند به آن جوانی که مرا چاقو زد بگویم به کدامین گناه قصد کشتن مرا داشتی؟
رجب زاده در ادامه گفت: صحنه ها و چهره هایی را که میدیدم و فحاشی هایی را که می شنیدم از طرف حامیان موسوی، کروبی، رضایی یا احمدی نژاد نبود بلکه تمامی آنها اصلا نظام را قبول نداشتند. آنها به رهبری، ریاست جمهوری و کل نظام فحاشی می کردند و تنها خواسته آنان سرنگونی نظام بود...
محمد حسین رجب زاده متولد سال 1331 در تهران است. کشاورز زاده ای که با لقمه های حلال رشد کرد و دستانش را با پینه های زبر آشتی داد تا نکند دست بر سینه جلوی نامردان روزگار تا کمر خم شود. محمد حسن از همان دوران جوانی زیر بار زور نمی رفت و به قول معروف جگری داشت به اندازه وسعت دریا. به خصوص زمانی که با تنها فرزند خردسالش در میدان ژاله شعار مرگ بر شاه سر می داد یا اینکه در خیابان شهید نجات اللهی امروزی با شهید طالقانی روی وانت شعار می دادند در هر حال در تمام صحنه های انقلاب حضوری پر رنگ داشت. آن روزها در شرکت لوازم گاز سوز جواهریان مشغول به کار بود وقتی که زنگ جهاد به صدا درآمد کار را رها کرد و از سال 1360 با ثبت نام در لشگر محمد رسول ا.. در جبهه جنوب رزمنده شد تا دوباره از دین و خاک وطن دفاع کند.
محمد حسین رجب زاده از سال 60 تا 65 در مناطق عملیاتی فتح المبین، دشت عباس، سوسنگرد، بستان، والفجر مقدماتی، خیبر و شلمچه حضور داشت. او که با یک دستگاه تویوتا سقای دشت کربلای جنوب بود از دوستان بهشتی اش به نیکی یاد می کند دوستانی که همه شما با نام نیک آنها آشنایید. شهید همت، شهید باکری، شهید چمران و... محمد حسین در خیبر دوش به دوش همت، در سوسنگرد با چمران و در بدر با باکری بود. چه سعادتی خوشا به حالش. وقتی که از خاطرات زیبا و بیاد ماندنی به فرماندهان بزرگ جنگ تعریف می کرد چشمانش قرمز می شد و صدایش می لرزید. وقتی که می گفت: نیمه های شب باکری را دیدم که پوتین سربازها را واکس می زد و لباسهایشان را می شست و ابراهیم همت که وقتی در صبحگاه مشترک دوکوهه حضور داشت ارتشی و سپاهی به عشق او زودتر از هر روز از خواب بیدار می شدند تا صلابت فرمانده خیبر شکن را نظاره کنند.
امروز 20 سال است که از جنگ می گذرد و محمد حسین جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی روزها و شبها با سرفه ها و خس خس سینه زندگی می کند. نگاه به چهره کبود و ملتهب محمد حسین این سوال را در ذهن متلاشی می کند که آیا اگر باز هم جنگ شود شما می روید؟
پایان پیام

عكس: سيد هادي كسايي زاده




سید هادی کسایی زاده | 14:25 - 88/04/03
+ | آرشيو نظرات
جانباز شیمیایی نصیر آبادی

 هـمـدم من، گازهاي خردل


مصاحبه کننده: سید هادی کسایی زاده
چاپ در مجله خانواده سبز ۲۲۵  
  هر وقت به منزل جانبازي مي‌روم و او مرا همانند چاهي مي‌پندارد تا برايم درد دل كند و تمام اشك‌هاي زندگيش را در من خالي كند، تمام مي‌شوم. زيرا نمي‌توانم نقش چاه را به خوبي ايفا كنم. شرمنده مي‌شوم، خجالت زده در آن لحظه، بارها از خدا خواسته‌ام تا آب شوم. خداوندا چرا من بايد ناظر اين چشم‌ها باشم. يادم است كه يك جانباز شيميايي در بيمارستان ساسان تهران لحظه خداحافظي ساعت‌ها مرا در آغوش گرفته بود و زار زار مي‌گريست. نمي‌دانم اين گريه‌ها از آن كه بود. ولي فضاي اتاق، حضور صاحبان اشك‌ها را تداعي مي‌كرد. او مي‌گريست و من مي‌گريستم. ولي اين اشك كجا و اشك‌هاي او كجا!
يكي از هموطنان با من تماس گرفت و گفت: صفحه قهرمانان وطن مجله بوي بهشت مي‌دهد و از تمام بچه‌هاي مجله خانواده سبز خواست تا اين نعمت را از دست ندهند...
 اين بار به منزل جانباز نصيرآبادي رفتم... خيابان امام خميني بين خوش و قصرالدشت، بن بست بودن كوچه تنم را لرزاند. زيرا از بن بست‌ها متنفرم. چندين بار گفته بود كه براي مصاحبه نروم و دليلش اين بود: «من كه هستم كه تو را به زحمت بياندازم و صفحات مجله شما را اشغال كنم.» براي همين از ديدنم متعجب شد.
يكي بود يكي نبود. در طبقه دوم يك آپارتمان در خانه‌اي 38 متري، خانواده‌اي 4 نفره زندگي مي‌كنند كه مرد خانواده به دليل مبارزه با دشمنان خاك و ناموس كشورش دچار مجروحيت شده است. در نگاه اول نمي‌تواني متوجه شوي كه وي جانباز است. زيرا او قرباني گازهاي خردل است. گازهايي كه به آرامي تمام دستگاه‌هاي تنفسي انسان را تخريب مي‌كند و آدمي براي ادامه زندگي نياز به اكسيژن، دارو و توجه بيشتري خواهد داشت. نام اين مرد، عليرضا نصيرآبادي است. مردي كه در كشورمان او را به اسم قهرمان مي‌ناميم، ولي به رسم؛ يك مصدوم و آسيب ديده جنگ، يك بيمار و...
قهرمان داستان ما 24 ساله بود كه براي دفاع از كشورش به جنگ رفت. منطقه‌هايي به نام فاو، جزيره مجنون و.... همانجا بود كه گازهاي شيميايي را استشمام كرد و بعد‌ها با اصابت يك خمپاره پرده گوش چپش را از دست داد و موج انفجار وي را اسير جنگ با اعصاب كرد.تلخ ترين روزهاي زندگي‌اش دوران بعد از جنگ بود. زماني كه مي‌دانست شيميايي شده، مي‌دانست مشكل اعصاب و روان پيدا كرده است ولي با اين حال پدر همسرش كه شخصي مذهبي بود وي را به خاطر خودش پذيرفت و همسرش نيز بدون هيچ شكي خدمتگذاري به جانبازان را عبادت دانست. دوراني كه باعث شد وي ساليان سال در ادارات و سازمان‌ها بدود تا ثابت كند جبهه بوده است، ثابت كند جانباز بسيجي است و نياز به درمان و توجه دارد، ولي با تمام مدارك، تاول‌ها و مصدوميت‌ها فقط پارگي گوش او را ديدند و ارزش او ناقابل محسوب شد. (تمام مدارك او موجود است)بيكاري، بيماري، جانبازي، خم زبان، بدهكاري و ديگر هيچ. تنها مونس تنهايي‌اش، همراه زندگي‌اش و مرهم زخم‌هاي مخفي‌اش كسي نبود جز يك زن فداكار، يك شيرزن... زني كه او را همسر مي‌نامد. زني كه عقل از درك حضورش عاجز است ،او يك تنه خرج اين زندگي پرهزينه را مي‌كشد.
دوران خانه به دوشي
فشار عصبي و تشنج باعث شده بود كه قهرمان اختيارش را لحظه‌اي از دست بدهد و فرياد سردهد. فريادي نه از سر جنون بلكه صبري كه صدايش را همه مي‌شنوند و نتيجه‌اش جواب صاحبخانه و بي‌‌پولي و بي‌‌خانماني و... بود. او نگفت، بلكه همسرش لب به سخن گشود و با چشماني پر از اشك گفت: پاييز 1385 انتهاي خيابان مالك اشتر داخل يك خرابه خانه‌اي بود از جنس مشمع! 10 روز كنار خيابان زندگي كرديم. تا اينكه از دوستان و اهالي محل 500 هزار تومان وام گرفتيم و مقداري هم ديگران كمك كردند و با پولي كه برادرم به ما قرض داد 4 ميليون پول پيش و 250 هزار تومان كرايه، خانه‌اي 38 متري اجاره كرديم.
چند پيشنهاد به خوانندگان صفحه قهرمانان وطن
اگر از مسئولين هستيد، بد نيست براي درستي مصاحبه به منزل جانبازان سري بزنيد. اگر از جانبازان گمنام هستيد بگذاريد به خانه‌هايتان بياييم، شما وظيفه خود را به نحو احسن انجام داديد، بگذاريد ما وظيفه اطلاع‌رساني را به نحو احسن انجام دهيم. اين صفحات جزئي از تاريخ دفاع مقدس خواهند شد. از مردم عزيز نيز درخواست دارم در صورتي كه خانواده جانبازي را مي‌شناسند كه نتوانسته اند جانبازي خود را ثابت كنند يا از درصد جانبازي پاييني برخوردارند به ما اطلاع دهند تا با آنان مصاحبه كنيم. عزيزاني هم كه قصد كمك، همدردي و مساعدت به اين قهرمانان از ياد رفته را دارند بعد از تماس با مجله و هماهنگي با جانباز مي‌توانند مهمان منزل جانباز باشند. مجله خانواده سبز آمادگي خود را جهت همكاري و رسيدگي به وضعيت جانبازان اعلام مي‌دارد. گفتني است اين جانباز آرزو دارد به كربلا ونجف سفر كند... اورا دريابيد.
... بابا كفش ندارم
سارا 11 ساله و سينا 9 ساله مي‌توانند روزي اين مظلوميت را شهادت دهند. آنها معني جنگ را مي‌دانند. ولي هنوز معني فرهنگ ايثار و شهادت را درك نكرده‌اند و شايد اصلا نمي‌دانند ارج نهادن به مقام جانبازان و ايثارگران يعني چه! مادر مي‌گفت: «روزهايي به نام عيد نوروز و شب يلدا را سال‌هاست كه از ياد برده‌ايم.»
چرا من خبرنگار بعد از 20 سال از جنگ بايد اولين كسي باشم كه به منزل اين جانباز سر مي‌‌زنم؟! جانباز مي‌گفت: جوابيه نامه من به فلان نهاد، فقط ارجاع به كميته امداد بود و كميته امداد براي پرداخت 500 هزارتومان وام چندين ضامن از من خواست. آيا من كسي را دارم؟ آقاي كسايي بنده ساليان سال است كه خواننده صفحه قهرمانان وطن مجله خانواده سبز هستم. در اين چند ماه اخير اين صفحه خيلي تغيير كرده است. حقايق را مي‌نويسد. من و همسرم بعد از خواندن زندگي جانباز «پورحسن» و «حداد» متاثر شديم، از اينكه اين همه بدبختي فقط براي ما نيست، ولي آيا آنها هم مي‌خوانند؟! اميدوارم زماني كه مي‌گويم: براي ثبت نام دخترم پول خريد كتاب را نداشتم درك كنند يا دخترم كفش ندارد... فرزنداني كه با وجود مشكلات پدر و اذيت و آزار روحي و رواني به پدرشان كارنامه‌هاي درسي با معدل بالا هديه مي‌دهند.

سید هادی کسایی زاده | 10:47 - 88/03/12
+ | آرشيو نظرات
سید حسن نقوی


                         
روایت یک فاجعه شیمیایی
در گفتگوی صمیمی با جانباز70درصد؛ سید حسن نقوی

نام: سید حسن
نام خانوادگی: نقوی
صادره از: تهران
مدت حضور در جبهه: 9 ماه
زمان مجروحیت: سال 1367
محل مجروحیت: شلمچه
نحوه مجروحیت: بمباران شیمیایی (گاز خردل)

... درب حیاط باز شد، وارد ساختمان شدم. دنبال درب واحد مسکونی "آقای نقوی" می گشتم  که صدایی از پشت سر گفت: بفرمائید. برگشتم و آقای نقوی را دیدم که با رویی گشاده مرا به داخل خانه دعوت می کرد، وقتی خواستم با او دست بدهم، دست چپش را جلو آورد و با دیدن آستین خالی دست راست، متوجه شدم که او جانباز قطع عضو هم هست.
من به میهمانی و عیادت از یک جانباز شیمیایی رفته بودم و آنقدر محو سخنان شیوا و متین او شدم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم و این گفتگو دو ساعت به طول انجامید.
از او چیزهای زیادی آموختم. اینهم از خصلت بسیجی های با صفاست.

سید حسن از ناحیه دو پا مجروح است و آرنج به پائین دست راست خود را از دست داده، اما بیشترین عامل جانبازی اش از صدمات وارده به "ریه ها" و "چشمانش" بر اثر گاز خردل است.

او عضو فعال بسیج واگر بخواهم دقیق تر بگویم؛ "مسئوول عملیات مرکز بسیج اصناف تهران" است.

"سید محمد امین" و "الهه سادات" در کنار پدر نشسته بودند و به صحبت های او به دقت گوش می کردند به خصوص زمانی که پدر داستان شیمیایی شدنش را گفت:

عملیات کربلای 5 تمام شده بود و دشمن در حال زدن پاتک بود.
شب بود و بچه ها در سنگر در حال استراحت بودند. من در حال گشت زدن در محوطه یگان بودم که اولین خمپاره کمی دور تر از سنگر افتاد و عمل نکرد. دومین خمپاره هم سوت زنان افتاد و عمل نکرد. سومی که افتاد شک کردم که "شاید شیمیایی باشد" که اینطور بی صدا و مرموز است.
کمی بعد که بوی ماهی گندیده ای به مشامم خورد با آنکه نیمه شب بود و حدود 200 نفر در سنگر ها خواب بودند، ماسکم را زدم و با سرو صدا همه را متوجه ماسکم و خمپاره ها کردم.  بچه ها همه در حال زدن ماسک و خروج از سنگر بودند که از داخل هواکش سنگر یک خمپاره وارد شد.
این دیگر اوج فاجعه بود، چند نفر از بچه ها در دم به شهادت رسیدند و تعدادی که به بیرون سنگر رفته بودند، بعد از جمع آوری و تخلیه پیکر شهدا، شروع به ترک موقعیت نمودند.
آن شب زمستانی در شلمچه یک شیمیایی باران واقعی بود. در همان گیر و دار،  ناگهان یک خمپاره شیمیایی، نزدیک من اصابت کرد که ترکش آن باعث قطع شدن دست راست و زخمی شدن پاهایم شد و از شدت موج انفجار بند ماسکم پاره شد. به سختی مجروح شدم و خونریزی داشتم و دیگر چیزی نفهمیدم. فکر می کنم هفته ها بی هوش بودم.....

... اما آقای نقوی بعد از بهبودی نسبی که تا چند سال بعد از جنگ هم طول کشیده با توکل به خدا و با امیدواری به زندگی برگشته، ازدواج کرده و هم اکنون در کنار خانواده اش حضوری پر رنگ و همراه با سربلندی دارد.

سید حسن
نقوی در پایان توصیه هایی هم داشت:

 به مسئولان نظام به عنوان یک برادر کوچکتر توصیه می کنم که از مردم و طبقات محروم  فاصله نگیرند و در احیای ارزش های مقدس و بزرگ  ایثار و شهادت همت کنند.

 انتهاي گزارش

 مصاحبه گر: سید هادی کسایی یازدهم آذر ماه 1386
سید هادی کسایی زاده | 18:15 - 88/02/15
+ | آرشيو نظرات
آقای توکل بیات

                              وبلاگ قربانیان سلاح های شیمیایی
                                      
                     گفتگو با  پدر شهید و جانباز70 درصد شیمیایی؛ آقای توکل بیات

   نام: توكل
  نام خانوادگي: بيات
   زمان محل مجروحيت: 1364 منطقه عملیاتی فاو
  نحوه مجروحيت: استشمام گاز خردل
   مدت حضور در جيهه: 8 سال (همه سالهای دفاع مقدس)

... از جنوب تهران که به طرف بهشت زهرا حركت کنی، يك جاده فرعي است كه از كنار پالايشگاه تهران مي‌گذرد. انتهاي اين جاده روستايي است به  نام" قوچ حصار".
و تو  در گشت و گذاری در كوچه‌هاي آن  می توانی  مصادیقی از واژه های زیبای ايثار و شهادت را از نزدیک ببینی...    " روستای شهید پرور قوچ حصار"

زنگ درب منزلی را زديم كه در آن پيرمردي 70 ساله زندگي مي‌كرد. با جانبازی 70 درصدی، درست به اندازه سن و سالش.مردي كه به غير از مقام والای جانبازي، ((پدر شهيد )) نيز هست .
گفتند که امروز پنج شنبه است و آقا توكل رفته "بهشت زهرا" سر مزار پسرش.
و صبر كرديم تا با او لحظاتي زيبا و به ياد ماندني بسازيم.
بالاخر آمد و با آغوش باز دعوت كرد تا به خانه‌اش برويم. خانه‌اي ساده و آرام با تصاويری از شهيد كه طاقچه خانه پدری را زينت داده بود.
پيرمرد تنی خسته و مجروح داشت. براي جواب دادن به پرسش ها اندکی مکث می کرد، به فكر فرو می رفت و با پختگي و متانت خاصی جواب مي داد.
پرسیدم، پدرجان چه شغلی دارید و چطور شد که به جبهه رفتید؟ و او در جواب گفت: الان بازنشسته‌ام ولي قبل از جنگ كارگر كارخانه "كاشي سعدي" بودم .
پسرم - محمد - كه به جبهه رفت و هم از سر کارم اجازه گرفتم و به دنبال او به جبهه رفتم.
خودم حدود 50 سال داشتم و محمد 16 ساله بود. او در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت گلوله خمپاره به شهادت رسيد.

او گفت که چطور مجروح شده، آنهم شیمیایی؛ "فاو كه فتح شد، گردان ما براي احداث سنگر رهسپار خط شد. يك روز كه داشتم يك گوني را پر از خاك مي‌كردم، نگهبان فرياد زد " شيميايي"
فرمانده بلافاصله همه را به سوي يك استخر پر از آب هدايت كرد و همگی داخل آب رفتیم كه لااقل گازهای بدبوی شیمیایی را تنفس نكنيم. اما غافل از اينكه حال دچار عوارض پوستي شدیم".

از او پرسیدم چه آرزویی داری؟ اشک در چشمانش نشست و گفت: "زيارت كربلا و خانه خدا"

پدر جان! پشيمان نيستيد كه به جبهه رفتيد. تنها پسرتان - محمد- هم که رفت؟!
نه! نه! جبهه همه چيز ماست. ما به عشق امام(ره) رفتيم. امام ما شخصيتي بود كه نظيرش در دنيا  پيدا نمي‌شود.

و پير مرد از خاطرات هرساله سفرش به شلمچه می گفت و وقتي پرسیم چرا شلمچه؟جواب داد:

"ايران هم كربلائي دارد!"

در آخر از او پرسيدم خواب هم مي بينيد يا نه؟ لبخندي زد، بعد از چند لحظه گفت:
يك شب خواب ديدم محمد مي‌گويد: "بابا! چرا برام گل نمي‌آری؟!.
در همین حین زهرا خانم- دختر آقای بیات- که تازه وارد اتاق شده بود، گفت:

پدر فقط لحظه شماري مي‌كند تا پنجشنبه برسد و بهشت زهرا برود، پیش داداش، پیش محمد.....

انتهای گفتگو
 
مصاحبه گر: سید هادی کسایی زادگان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر